دادگاه لاهه برای رسیدگی به ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شد. دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همهی شرکتکنندگان تعیین شده بود...
چندین سال پیش بود. ما در یک خانوادهی خیلی فقیر در یک ده دورافتاده به نام روکی، توی یک کلبهی کوچک زندگی میکردیم. روزها در مزرعه کار میکردیم و شبها از خستگی خوابمان میبرد.
کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخهی درختی نشست. روباه گرسنهای که از زیر درخت می گذشت، بوی پنیر شنید، به طمع افتاد و رو به کلاغ گفت: ای وای تو اونجایی، میدانم صدای معرکهای داری!
زن و شوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را بهطور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت میکردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمیکردند مگر یک چیز.
هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانوادهی همسرم، پایینتر از خانوادهی خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفته بود.
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هر دو لباسهاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مىلرزیدند. پسرک پرسید: «ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین؟».
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را بهوجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
یک زوج جوان برای ادامهی تحصیل و گرفتن دکترا عازم کشوری اروپایی شدند. در آنجا پسر کوچکشان را در یک مدرسه ثبت نام کردند، تا او هم ادامهی تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند.
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد. او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد.