پادشاهی صاحب سه پسر بود و قصد داشت از بین آنها یکی را بهعنوان جانشین خود انتخاب کند. این کار برایش بسیار سخت بود، زیرا هر سه پسر بسیار باهوش و شجاع بودند و او نمیتوانست به درستی قضاوت کند.
پانزدهم ژوئن بود و من تا دو روز دیگر وارد سن سی سالگی میشدم. وارد شدن به دهههای جدید از زندگی، کمی نگران کننده بود! چون میترسیدم که بهترین سالهای زندگیام را پشت سر گذاشتهام.
هنوز هم بعد از این همه سال، چهرهی «ویلان» را از یاد نمیبرم. در واقع، در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگیام را دریافت میکنم، به یاد ویلان میافتم!
دو هفته به عید بزرگ کریسمس مانده بود. مجبور شدم بهخاطر درد کمر در بیمارستان بستری شده و مورد عمل جراحی قرار بگیرم. به هیچ وجه مایل به این کار نبودم، ولی درد امانم را بریده بود.
در یک بعد از ظهر که منتظر اتمام جلسهی کاری همسرم بودم، برای اینکه زمان برایم سخت نگذرد به یک موزهی هنری رفتم. در هنگام بازدید زوج جوانی جلو من حرکت کرده و با هم صحبت میکردند.
روزی بود و روزگاری بود. پیرمرد کشاورزی بود که در نزدیکی ده خودش «بنچه»ای داشت که هندوانهاش زیاد بود، ولی از یک بابت خیلی ناراحت بود. یک روباه مکار شب که میشد به طرف «بنچه» راه میافتاد...
روزی روزگاری، سگ تنبل و بیکاری در دهی زندگی میکرد. این سگ بیکار همیشه گرسنه بود و هیچ وقت یک وعدهی سیر غذا نمیخورد، چون باید کسی دلش برای او میسوخت تا تکه گوشتی یا استخوانی برایش بیندازد.
در ایام قدیم پیرمردی بهنام عمو حسن با یک الاغ در یک روستا زندگی میکرد. عمو حسن تا میخواست سوار الاغش بشود، الاغ عرعر میکرد و جفتک میانداخت و به قول معروف سواری نمیداد.
در روزگاران قدیم مردمی از اهالی روستاهای کویری ایران سخت تلاش کردند تا توانسته بودند در روستای خود چاهی بکنند. مردم از این چاه برای آبیاری زمینهای کشاورزی خود استفاده میکردند.
در جنگلی سرسبز، روباهی در کنار شغالی زندگی میکرد. روباه لاغر و ضعیف بود و زور بازویی نداشت، ولی بهجای آن خیلی باهوش و زیرک بود. برعکس او شغالی در نزدیکی او زندگی میکرد که قوی و زورمند بود.