سخنان کوتاه و آموزنده‌ی حافظ

سخنان کوتاه و آموزنده‌ی حافظ

در این بخش از مجله‌ی اینترنتی روز تازه، برگزیده‌ای از سخنان و جمله‌های آموزنده‌ی حافظ، شاعر ایرانی (۷۰۶ - ۷۶۹ خورشیدی) را می‌خوانید.
«از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند - که آتشی که نمی‌رد همیشه در دل ماست»
«از صدای سخن عشق ندیدم خوش‌تر - یادگاری که در این گنبد دوار بماند»
«از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش - زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید»
«اشک در چشمان من طوفان غم دارد به دل - خنده بر لب می‌زنم تا کس  نداند  راز دل»
«اگر غم لشکر انگیزد، که خون عاشقان ریزد - من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم»
«آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست - هر کجا هست خدایا به سلامت دارش»
«با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی - تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی»
«باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش - وین سوخته را محرم اسرار نهان باش»
«بر در میخانه رفتن کار یک‌رنگان بود - خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست»
«بشوی اوراق اگر هم‌درس مایی - که علم عشق در دفتر نباشد»
«به بانگ مطرب و ساقی اگر ننوشی می - علاج کی کنمت "آخرالدواء الکی"»
«به خُلق و لطف توان کرد صید اهل نظر - به بند و دام نگیرند مرغ دانا را»
«به کوی عشق منه بی‌دلیل راه، قدم - که من به خویش نمودم صد اهتمام نشد»
«به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم - بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم»
«به می پرستی از آن نقش خود بر آب زدم - که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن»
«به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید - که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها»
«بی پیر مرو تو در خرابات - هر چند سکندر زمانی»
«بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم - فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم»
«بیا که رونق این کارخانه کم نشود - به زهد هم‌چو تویی یا به عیش هم‌چو منی»
«بی‌خار گل نباشد و بینیش، نوش هم - تدبیر چیست؟ وضع جهان این‌چنین فتاد»
«پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت - آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد»
«پیوند عمر بسته به مویی است هوش دار - غمخوار خویش باش غم روزگار چیست؟»
«تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست - راه‌رو گر صد هنر دارد توکل بایدش»
«جای آن است که خون موج زند در دل لعل - زین تغابن که خزف می‌شکند بازارش»
«چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است - چو بر صحیفه اصلی رقم نخواهد ماند»
«حافظ! از باد خزان در چمن دهر مرنج - فکر معقول بفرما، گل بی‌خار کجاست؟»
«حجاب راه تویی حافظ، از میان برخیز - خوشا کسی که در این راه بی‌حجاب رود»
«حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است - کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد»
«حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت - آری به اتفاق، جهان می‌توان گرفت»
«در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است - صراحی می ناب و سفینه غزل است»
«در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم - سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور»
«در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب - یا رب مباد آن که گدا معتبر شود»
«در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن - شرط اول قدم آن است که مجنون باشی»
«در کوی ما شکسته دلی می‌خرند و بس - بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است»
«در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع - شب‌نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع»
«درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد - نهال دشمنی بر کن که رنج بی‌شمار آرد»
«دریغ و درد که تا این زمان ندانستم - که کیمیای سعادت رفیق بود، رفیق»
«دگر مگو که خواهم که ز درگهت برانم - تو بر این و من بر آنم که دل از تو برندارم»
«دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود - تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود»
«دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند - گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند»
«راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست - آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست»
«ز زرت کنند زیور به زرت کشند در بر - من بینوای مضطر چه کنم که زر ندارم»
«زین سرزنش که کرد تو را دوست حافظا - بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده‌ای؟»
«ساقی به جام عدل بده باده تا گدا - غیرت نیاورد که جهان پربلا کند»
«سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد - آن‌چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد»
«سخن به نزد سخندان ادا مکن حافظ - که تحفه، کس دُر و گوهر به بحر و کان نبرد»
«سر و چشمی چنین زیبا، تو گویی چشم ازو بردوز - برو کاین وعظ بی‌معنی مرا در سر نمی‌گیرد»
«شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش - که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش»
«شراب لعل می‌نوشم من از جام زمردگون - که زاهد افعی وقت است، می‌سازم به وی کورش»
«شوق لبت برد از یاد حافظ - درس شبانه، ورد سحرگاه»
«شهر خالیست ز عشاق مگر کز طرفی - دستی از غیب برون آید و کاری بکند»
«صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم؟ - تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم؟»
«عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید - ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی»
«عاشق که شد یار به حالش نظر نکرد - ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست»
«عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند - کافر عشق بود گر نشود باده پرست»
«عاشقی مقدور هر عیاش نیست - غم کشیدن صنعت نقاش نیست»
«عالم از ناله عشاق مبادا خالی - که خوش آهنگ و فرحبخش هوایی دارد»
«فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم - بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم»
«فریب جهان قصه روشن است - سحر تا چه زاید شب آبستن است»
«فلک به مردم نادان دهد زمام امور - تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس»
«قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند - ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس»
«قطع این مرحله بی‌همرهی خضر مکن - ظلمات است بترس از خطر گمراهی»
«که بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه‌چین دارد - بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است»
«گل در بر و می در کف و معشوق به کام است - سلطان جهانم به چنین روز غلام است»    
«گوهر پاک بیاید که شود قابل فیض - ورنه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود»
«ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم - یا جام باده! یا قصه کوتاه!»
«محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد - قصه ماست که در هر سر بازار بماند»
«مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی - که گفته‌اند نکویی کن و در آب انداز»
«مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم - هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم»
«مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم - تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم»
«مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد - که، نهادست به هر مجلس وعظی دامی»
«من ترک عشق و شاهد و ساغر نمی‌کنم - من لاف عقل می‌زنم این کار کی کنم؟»
«من که شب‌ها ره تقوا زده‌ام با دف و چنگ - این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد؟»
«من و انکار شراب؟ این چه حکایت باشد - غالبأ این‌قدرم عقل و کفایت باشد»
«منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن - منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن»
«نقد صوفی نه همین صافی بی‌غش باشد - ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد»
«نوبهار است در آن کوش که خوش‌دل باشی - که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی»
«نه عمر نوح بماند نه ملک اسکندر - نزاع بر سر دنیای دون مکن درویش»
«نیک نامی خواهی ای دل، با بدان صحبت مدار - خودپسندی جان من برهان نادانی بود»
«هاتفی از گوشه میخانه دوش - گفت ببخشند گنه می بنوش»
«هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق - بر او نمرده، به فتوای من نماز کنید»
«هر که شد محرم دل در حرم یار بماند - وان که این کار ندانست در انکار بماند»
«هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق - ثبت است بر جریده عالم دوام ما»
«هواخواه توام جانا و میدانم که می‌دانی - که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی»
«یا رب این نو دولتان را بر خر خودشان نشان - کاین همه ناز از غلام و اسب و استر می‌کنند»
«یا رب آن زاهد خودبین که به جز عیب ندید - دود آهیش در آیینه ادراک انداز»

 

زندگینامه‌ی حافظ شاعر ایرانی - گزیده‌ی اشعار حافظ

 

گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۵ مشارکت کننده
یاسر گفت:
چقدر این سخن یا بیت حافظ زیباست: درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد - نهال دشمنی بر کن که رنج بی‌شمار آرد