پسر کوچکی در مزرعهای دوردست زندگی میکرد. هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمیخاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود. همزمان با طلوع خورشید از نردهها بالا میرفت تا کمی استراحت کند. در دوردستها خانهای با پنجرههایی طلایی همواره نظرش را جلب میکرد و با خود فکر میکرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذتبخش و عالی خواهد بود.
با خود می گفت: اگر آنها قادرند پنجرههای خود را از طلا بسازند، پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود. بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را میبینم...
یک روز پدر به پسرش گفت بهجای او کارها را انجام میدهد و او میتواند در خانه بماند. پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و بهطرف آن خانه و پنجرههای طلایی رهسپار شد. راه بسیار طولانیتر از آن بود که تصورش را میکرد. بعد از ظهر بود که به آنجا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجرههای طلایی خبری نیست و در عوض خانهای رنگ و رو رفته و با نردههای شکسته دید. به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد. پسر بچهای همسن خودش در را گشود. سوال کرد که آیا او خانهی پنجره طلایی را دیده است یا خیر؟
پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد. در حالی که آنجا مینشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب، خانهی خودشان را دید که با پنجرههای طلایی میدرخشید.
نگاره: -
گردآوری: فرتورچین