روزی رئیس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسى در رابطه با یکى از کامپیوترهاى اصلى مجبور شد با منزل یکى از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت. کودکى به تلفن جواب داد و نجواکنان گفت: سلام.
رئیس پرسید: بابا خونهاس؟
صداى کوچک نجواکنان گفت: بله.
- مىتوانم با او صحبت کنم؟
کودک خیلى آهسته گفت: نه.
رئیس که خیلى متعجب شده بود و مىخواست هر چه سریعتر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: مامانت اونجاس؟
- بله.
- مىتوانم با او صحبت کنم؟
دوباره صداى کوچک گفت: نه.
رئیس به امید اینکه شخص دیگرى در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: آیا کس دیگرى آنجا هست؟
کودک زمزمهکنان پاسخ داد: بله، یک پلیس!
رئیس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه مىکند، پرسید: آیا مىتوانم با پلیس صحبت کنم؟
کودک خیلى آهسته پاسخ داد: نه، او مشغول است.
- مشغول چه کارى است؟
کودک همانطور آهسته باز جواب داد: مشغول صحبت با مامان و بابا و آتشنشان.
رئیس که نگران شده بود و حتى نگرانىاش با شنیدن صداى هلیکوپترى ار آن طرف گوشى به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: آنجا چه خبر است؟
کودک با همان صداى بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامى در آن موج مىزد پاسخ داد: گروه جستوجو همین الان از هلیکوپتر پیاده شدند.
رئیس که زنگ خطر در گوشش به صدا در آمده بود، نگران و حتى کمى لرزان پرسید: آنها دنبال چى مىگردند؟
کودک که همچنان با صدایى بسیار آهسته و نجواکنان صحبت مىکرد با خندهى ریزى پاسخ داد: دنبال من.
نگاره: Asier Romero (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین