همسرم «نواز» با صدای بلند گفت: تا کى مىخواى سرتو، توى اون روزنامه فرو کنى؟ مىشه بیاى و به دختر جونت بگى غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کنارى انداختم و بهسوى آنها رفتم. تنها دخترم «آوا»، بهنظر وحشتزده مىآمد. اشک در چشمهایش جمع شده بود. ظرفى پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت. آوا، دخترى زیبا و براى سن خود بسیار باهوش بود. گلویم را صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: عزیزم، چرا چند تا قاشق گُنده نمىخورى؟ فقط بهخاطر بابا عزیزم. آوا کمى نرمش نشان داد و با پشت دست، اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، مىخورم. نه فقط چند قاشق، هَمشو مىخورم؛ ولى شما باید... آوا کمى مکث کرد و گفت: بابا، اگه من تموم این شیربرنج رو بخورم، هر چى خواستم بهم مىدى؟
دست کوچک دخترم را که بهطرف من دراز شده بود، گرفتم و گفتم: قول مىدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم! گفتم: آوا، عزیزم، نباید براى خریدن کامپیوتر یا یک چیز گرونقیمت اصرار کنى. بابا از اینجور پولها نداره. باشه عزیزم؟
- نه بابا، من هیچچیز گرونقیمتى نمىخوام.
و با حالتى دردناک، تمام شیربرنج را خورد. در سکوت از دست مادرم و همسرم عصبانى بودم که بچه را وادار به خوردن چیزى که دوست نداشت، کرده بودند. وقتى غذایش تمام شد، آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج مىزد. همهی ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت: من مىخوام سرمو تیغ بندازم! همین یکشنبه!! تقاضاى او همین بود.
همسرم جیغ بلند زد و گفت: وحشتناکه! غیرممکنه! نه، نه؛ و مادرم هم با صداى بلند گفت: فرهنگ ما با این برنامههاى تلویزیونى داره کاملا نابود مىشه.
گفتم: آوا، عزیزم، چرا یه چیز دیگه نمىخواى؟! ما از دیدن سر تیغ خوردهی تو غمگین مىشیم. خواهش مىکنم عزیزم. چرا سعى نمىکنى احساس ما رو بفهمى؟!
سعى کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: بابا، دیدى که خوردن اون شیربرنج چقدر برام سخت بود. آوا اشک مىریخت و دوباره ادامه داد: شما به من قول دادى تا هر چى مىخوام بهم بدى. حالا مىخواى بزنى زیر قولت.
حالا نوبت من بود تا خودم را نشان بدهم. گفتم: قبول! مَرده و قولش. مادرم و همسرم با هم فریاد زدن که مگر دیوانه شدى؟؟؟!!
- نه! اگر به قولى که مىدیم عمل نکنیم، اون هیچ وقت یاد نمىگیره به حرف خودش احترام بذاره. آوا، آرزوى تو برآورده مىشه.
... آوا با سر تراشیده شده، صورتى گرد و چشمهاى درشت، زیبایى بیشترى پیدا کرده بود. صبح روز دوشنبه، آوا را به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موى تراشیده در میان بقیهی شاگردها، تماشایى بود. آوا، بهسوى من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستى تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه، پسرى از یک اتومبیل پیاده شد و با صداى بلند آوا را صدا کرد و گفت: آوا، صبر کن تا من بیام. چیزى که باعث حیرت من شد، دیدن سر بدون موى آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه!
خانمى که از آن اتومبیل بیرون آمده بود، با دیدن من جلو آمد و بدون آنکه خودش را معرفى کند، گفت: دختر شما، آوا، واقعا فوقالعاده است. و در ادامه گفت: پسرى که داره با دختر شما مىره، پسر منه. اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صداى هِقهِق خودش را خفه کند. در تمام ماه گذشته، «هریش» نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض شیمىدرمانى، اون تمام موهاشو از دست داده.
هریش نمىخواست به مدرسه برگرده؛ آخه مىترسید که همکلاسىهاش بدون اینکه قصدى داشته باشن، مسخرهش کنن. آوا هفتهی پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئلهی اذیت کردن بچههارو بده، اما حتى فکرشو هم نمىکردم که اون موهاى زیباشو فداى پسر من کنه. آقا، شما و همسرتون از بندههاى محبوب خداوند هستین که دخترى با چنین روح بزرگى دارین.
سرجام خشک شده بودم... شروع کردم به گریه کردن... فرشتهی کوچولوى من، تو به من درس عشق و از خودگذشتگى دادى.
نکته: خوشبختترین مردم در روى این کرهی خاکى کسانى نیستند که آنجور که مىخواهند زندگى مىکنند، آنها کسانى هستند که خواستههاى خودشان را بهخاطر کسانى که دوستشان دارند تغییر مىدهند. به این موضوع خوب فکر کنید. انصافا کار سختیه، اما شیرین!
برگرفته از کتاب تو، تویی؟!، نوشتهی امیررضا آرمیون.
نگاره: Frantab (123rf.com)
گردآوری: فرتورچین