داستان کوتاه یادته پدرت ما رو غافلگیر کرد و ازدواج کردیم؟

داستان کوتاه یادته پدرت ما رو غافلگیر کرد و ازدواج کردیم؟

زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی پیدا کرد که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌کرد و فنجانی قهوه می‌نوشید. در حالی که داخل آشپزخانه می‌شد پرسید: چی شده عزیزم این موقع شب این‌جا نشستی؟
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی فقط اون وقت‌ها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگه رو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!
زن که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت: آره یادمه. شوهرش ادامه داد: یادته پدرت که فکر می‌کردیم مسافرته ما رو غافلگیر کرد؟ زن در حالی که روی صندلی کنار شوهرش می‌نشست گفت: آره یادمه، انگار دیروز بود. مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد: یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج می‌کنی یا ۲۰ سال می‌فرستمت زندان آب خنک بخوری؟ زن گفت: آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر. مرد نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد و گفت: می‌دونی اگه رفته بودم زندان، امروز آزاد می‌شدم...

 

نگاره: The Last Word (shutterstock.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۵ مشارکت کننده