داستان کوتاه چهار شمع

داستان کوتاه چهار شمع

چهار شمع به آرامی می‌سوختند. محیط آن‌قدر ساکت بود که می‌شد صدای صحبت آن‌ها را شنید. اولین شمع گفت: من صلح هستم، هیچ‌کس نمی‌تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می‌کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله‌ی آن کم و بعد خاموش شد.
شمع دوم گفت: من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد، برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم. حرف شمع ایمان که تمام شد، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد.
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت: من عشق هستم، توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته‌اند و اهمیتم را نمی‌فهمند. آن‌ها حتی فراموش کرده‌اند که به نزدیک‌ترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. پس شمع عشق هم بی‌درنگ خاموش شد.
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی‌سوزند. او گفت: شما که می‌خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی‌سوزید؟ چهارمین شمع گفت: نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می‌توانیم شمع‌های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه‌ی شمع‌ها را روشن کرد. بنابراین شعله‌ی امید هرگز نباید خاموش شود.

 

نکته: ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم.

 

نگاره: Foreverinmyheartpoems.com
گردآوری: فرتورچین

 

۵
از ۵
۵ مشارکت کننده
یاسر گفت:
چارلز هادون اسپورژون می‌گه: امید مانند ستاره است. در آفتاب تابان دیده نمی‌شود، فقط در شب‌های تاریک و سخت است که کشف می‌شود.