داستان کوتاه گلدان شمعدانی

داستان کوتاه گلدان شمعدانی

توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه می‌خرید نگاه می‌کردم. چه مانکن‌هایی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنابرانگیز. زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه‌ی اتاق است ور می‌رفت و شاخه‌های اضافی را می‌گرفت و برگ‌های خشک شده را جدا می‌کرد.
از دیدن اندام گرد و قلنبه‌اش لبخندی گوشه‌ی لبم پیدا شد. از مقایسه‌ی او با دخترهای توی مجله خنده‌ام گرفته بود. زنم آن‌چنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم.
گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت: «نگاه کن! این گل‌ها هیچ شکل رزهای تازه‌ای نیستند که دیروز خریده‌ام. من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته، خوش‌بو و با طراوت. گل‌های شمعدانی هرگز به زیبایی و شادابی آن‌ها نیستند، اما می‌دانی تفاوت‌شان چیست؟»
بعد، بدون این‌که منتظر پاسخم باشد اشاره‌ای به خاک گلدان کرد و گفت: «این‌جا! تفاوت این‌جاست. در ریشه‌هایی که توی خاکند. رزها دو روزی به اتاق صفا می‌دهند و بعد پژمرده می‌شوند، ولی این شمعدانی‌ها، ریشه در خاک دارند و به این زودی‌ها از بین نمی‌روند. سعی می‌کنند همیشه صفابخش اتاق‌مان باشند.»
چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه‌اش را به‌دست گرفت. کنارش رفتم و گونه‌اش را بوسیدم. این لذت‌بخش‌ترین بوسه‌ای بود که بر گونه‌ی یک گل شمعدانی زدم.

 

به نقل از صفحه‌ی «یادداشت‌های بی‌تاریخ» دکتر صدرالدین الهی در کیهان لندن.
نگاره: Friedrichstrauss.de
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده
یاسر گفت:
صدای نفس کشیدن تو بهترین صدای زندگی من است.