داستان کوتاه اسم اعظم

داستان کوتاه اسم اعظم

استادی صاحب اسم اعظم و دارای قدرت الهیه بود. شاگردش اصرار داشت که آن را به او نیز یاد دهد، اما استاد خودداری می‌کرد و می‌گفت: «تو تحمل دانستن اسم اعظم را نداری!» ولی شاگرد بسیار اصرار و التماس کرد. استاد که پافشاری شاگردش را دید برای آزمایش به او گفت: «فردا صبح به دروازه‌ی شهر برو و آن‌چه را که دیدی بیا و برای من نقل کن.»
شاگرد، فردا صبح به دروازه‌ی شهر رفت. او پیرمرد ریش‌سفیدی را دید که باری از خار روی پشتش بود که به زحمت آن را برای فروش به شهر می‌برد. در همین حال سربازی از او پرسید: «بار را چقدر می‌فروشی؟»
پاسخ داد: «ده درهم.»
سرباز پرسید: «آیا به من پنج درهم می‌فروشی؟»
جواب داد: «نه.»
سرباز با لگد، بار پیرمرد را بر زمین انداخت و به او ناسزا گفت و رفت. شاگرد این صحنه را دید و به‌شدت خشمگین شد و با خود گفت: «این پیرمرد با جان کندن بار را به این‌جا آورده و سرباز به‌جای کمک کردن، بار او را به زمین انداخت و به او ناسزا هم گفت.» سپس به نزد استاد آمد و آن‌چه دیده بود برای استاد نقل کرد.
استاد پرسید: «اگر اسم اعظم را می‌دانستی با آن سرباز چه می‌کردی؟»
پاسخ داد: «به خدا سوگند او را به خرگوش تبدیل کرده و در بیابان رهایش می‌ساختم!»
استاد خندید و گفت: «آن پیرمرد استاد من بوده و من اسم اعظم را از او یاد گرفته‌ام. اگر اسم اعظم دست تو بیفتد، روزی ده حیوان درست می‌کنی! تو هنوز لیاقت و ظرفیت آگاهی از آن را نداری. برو و خود را از صفات رذیله پاک کن که برای تو از هر چیزی بهتر است.»

 

نگاره: -
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۱۱ مشارکت کننده