چمدانش را بسته بودیم. با خانهی سالمندان هم، هماهنگ شده بود. یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک، کمی نان روغنی، آبنات و کشمش و چیزهایی شیرین. برای شروع آشنایی گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم. یک گوشه هم که نشستم. نمیشه بمونم، دلم واسه نوههام تنگ میشه. گفتم: مادر من، دیر میشه، چادرتون هم آمادهست، منتظرند.
گفت: کیا منتظرند؟ اونا که اصلا منو نمیشناسند. و ادامه داد: آخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنهها، من که اینجا به کسی کار ندارم. اصلا، اوم، دیگه حرف نمیزنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟ گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر میگیری. همه چیزو فراموش میکنی.
گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول. تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترکم؟ خجالت کشیدم، حقیقت داشت، همه کودکی و جوانیام و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم. اون بخشی از هویت و ریشه و هستیام بود، و راست میگفت، من همه را فراموش کردهام.
زنگ زدم به خانهی سالمندان، که نمیرویم. توان نگاه کردن به خندهی نشسته برلبهای چروکیده و نگاه مهربانش را نداشتم، ساکش را باز کردم. قرآن و نان روغنی و... همه چیزهای شیرین دوباره در خانه بودند. آبنات را برداشت. گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی. دستهای چروکیدشو بوسیدم و گفتم: مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.
اشکش را با گوشهی روسریاش پاک کرد و گفت: چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمییاد. یعنی شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آل چی... جلالخالق، چه اسمهایی میذارن این دکترا، روی دردهای مردم. طاقت نگاه بزرگوار و اشکهای نجیب و موی سپیدش را نداشتم. در حالی که با دستهای لرزانش، موهای دخترم را شانه میکرد، زیرلب میگفت: من که ندارم، ولی گاهی چه نعمتیه این آلزایمر.
نگاره: Omsorgstandpleje.org
گردآوری: فرتورچین