فرعون؛ پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. تا اینكه روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشهی انگوری به او داد. پس گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چارهای بیندیشد. او همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا درآورد.
فرعون پرسید کیستی؟ دید که شیطان وارد شد پس بدون مطلی گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشهی انگور خواند و خوشهی انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم، آن وقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی میکنی؟ بعد از آن شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟ شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود میآید.
نگاره: Osama Shukir Muhammed Amin (commons.wikimedia.org)
گردآوری: فرتورچین