
فقیری مفلس که از فرط فقر و فاقه جانش بهلب رسیده بود، در نماز و دعا از خداوند رزقی بیسعس و تلاش درخواست کرد تا باشد که از چنبر نکبت برهد. او مدتی مدید بر این کار بود تا آنکه شبی در خواب هاتفی بدو گفت: گنجنامهای در میان کاغذپارههای فلان ورّاق (کاغذفروش، کتابفروش، کاتب) هست. به مغازهی او برو و آن گنجنامه را مخفیانه بردار و به خلوت آن را بخوان و طبق دستور عمل کن تا به گنجی عظیم دست یازی.
فقیر به دکان ورّاق رفت و گنجنامه را یافت و به خلوت رفت و آن را خواند. در گنجنامه چنین آمده بود. به بیرون شهر میروی. فلان بارگاه را مییابی. پشت به آن میکنی و روی به قبله میآری. تیری در کمان مینهی. هر جا تیر افتاد، همانجا را میکاوی و گنج را مییابی.
فقیر به چابکی دوید و کمانهای سخت و محکم آورد و تیرها به چلّه نهاد و پرانید و محل سقوط تیرها را برکاوید، ولی از گنج خبری نشد. چون روزها بر این کارِ غریب بود، سوء ظنِ مردم، خاصه بوالفضولان را برانگیخت. اندک اندک فُجفُجی برخاست. چون بیمِ سخنچینی و سعایت میرفت. فقیر از ترس شکنجه و تعذیب شاه بلافاصله گنجنامه را بدو تسلیم کرد. شاه که از عظمت و شگرفی گنجِ موعود به هیجان آمده بود، کمانگیرانِ آزموده را بهکار گمارد و ماهها طبق دستور عمل کرد، ولی گنجی یافته نیامد. سرانجام نومید شد و گنجنامه را بدان فقیر بازداد.
فقیر دوباره کار از سر گرفت. اما مگر گنج پیدا میشد؟ او که از یافتن گنج مایوس شده بود در اثنای نیایش با دلی شکسته از حضرت حق خواست تا راز گنجنامه را بر او مکشوف دارد. در این اثنا هاتف غیبی بدو گفت: دستور این بود که تیر در کمان گذاری. اما چرا سرخود زِه کمان برکشیدی؟ آخر که گفت کمان را با تمامِ قوّت بَرکِش؟ اینک برخیز و تیر در کمان نِه. اما زِه برمکش. بگذار تیر خود به خود از کمان فرو افتد. فقیر همانگونه عمل کرد و تیر پیشِ پایش افتاد و فورا آن مکان را برکاوید و گنج را یافت.
این داستان برگرفته از مثنوی معنوی مولانا، دفتر ششم، بخشهای ۶۵ تا ۶۹ گرفته شده است. همچنین پیام مولانا در این داستان این است که گنج حقیقت بیرون از انسان نیست، بلکه درون اوست.
همین داستان به زبانی سادهتر:
جوانی مفلس و بیپول از شدت نداری و فقر دست بهدعا میبرد و از خداوند تقاضای ثروت میکند. در خواب هاتف غیبی خبر از نقشهی گنجی میدهد و خداوند به او میگوید این گنج از آن توست، حتی اگر دیگران از این نقشهی گنج با خبر شوند.
جوان بعد از دیدن این خواب آنچنان خوشحال شد که در پوست خود نمیگنجید، با شادی و شعف بهدنبال نقشه رفت و آن را پیدا کرد. در آن نقشه گفته شده بود که در جایی خاص رو به قبله، تیری در کمان بگذار و هر جا تیر افتاد، آنجا را حفر کن و گنج خویش را بردار!
تیرانداز تیری در کمان گذشت و زه را کشید و جایی که تیر افتاده بود را فورا حفر کرد، اما گنجی نیافت. با خود گفت بایستی با قدرت بیشتری زه کمان را بکشم. مجددا تیری دیگری در کمان گذاشت، ولی این بار نیز گنج را نیافت. خلاصه هر بار با قدرت بیشتری زه را میکشید و تیر را دورتر میانداخت، ولی از گنج خبری نبود. هر بار تیرها دورتر میافتاد، ولی باز هم از گنج خبری نبود!
این کار آنقدر ادامه پیدا کرد که مردم شهر به او مشکوک شده و خبر به پادشاه رسید. پادشاه که جریان گنج را فهمیده بود کمانداران ماهر را جمع کرد و آنها با تمام قدرت تیر میانداختند و بعد زمین را میکندند. آنها شش ماه این کار را ادامه دادند، اما گنجی در کار نبود!
بعد شاه گفت که این مرد دیوانه است او را رها کنید و اگر گنجی هم پیدا کرد به او کاری نداشته باشید. مرد فقیر باز به خداوند پناه برد که خدایا نه تنها گنج ندادی، بلکه رنج هم افزون شد و مردم مرا دیوانه میدانند. باز هاتف در خواب او آمد و گفت تو فضولی کردی و نصفه نیمه به پیغام ما گوش دادی. ما گفتیم تیر را در کمان بنه، نگفتیم که زه را بکش!
حقیقت، بسیار به ما نزدیک است و ما با سادگی، صفا، صدق ضمیر و با رها کردن داناییهای کاذب، میتوانیم آن را کشف کنیم. اما پیچیدهتر کردن موضوعات، باعث میشود انسان در طلب حقیقت، بهنقاط دوردست کشانده شود و گاهی انسان تیر اندیشه و درک حقایق را به دوردستها پرتاب میکند و از نابترین و سادهترین حقایقی که در برابر چشمان اوست، غفلت میورزد.
نگاره: Paburoviii.artstation.com
گردآوری: فرتورچین





