ما یک رفیقی داشتیم که از نظر باحال بودن دو سه برابر ما بود (دیگر حسابش را بکنید که او کی بود). این بندهی خدا به خاطر مشکلات زیادی که داشت نتوانست درس بخواند و در دبیرستان درس را طلاق داد و رفت سراغ زندگیش. زده بود توی کار بنایی و عملگی ساختمان (از همین کارگرهایی که کنار خیابان میایستند تا کسی برای بنایی بیاید دنبالشان).
از اینجای داستان به بعد را خود این بندهی خدا تعریف میکند:
یه روز صبح زود زدم بیرون خیلی سرحال و شاد. با خودم گفتم امروز چهل، پنجاه هزار تومن کار میکنم. حالا ببین! اگه کار نکردم! نشونت میدم! (این گفتگوها دقیقا با خودش بود!) خلاصه کنار خیابون مثل همیشه منتظر بودیم تا یه ماشین نگه داره و مثل مور و ملخ بریزیم سرش که ما رو انتخاب کنه.
یه دفعه دیدیم یه خانم سانتال مانتال با یه پرشیای نقرهای نگه داشت. اولش همه فکر کردیم میخواد آدرس بپرسه. واسه همینم کسی بهطرف ماشینش حمله نکرد. ولی یهو دیدم از ماشین پیاده شد و یه نگاه عاقل اندر سفیهی به کارگرها انداخت و با هزار ناز و ادا به من اشاره کرد گفت شما! بیاید لطفا! من داشتم از فرط استرس شلوار خودم را مورد عنایت قرار میدادم. رسیدم نزدیکش که بهم گفت: میخواستم یه کار کوچیکی برام انجام بدید. من که حسابی جا خورده بود گفتم خواهش میکنم در خدمتم.
سوار شدیم رفتیم به سمت خونهش. تو راه هی با خودم میگفتم با قیافهای که این خانم داره هیچی بهم نده حداقل شصت، هفتاد تومن رو بهم میده! آخ جون عجب نونی امروز گیرم اومد. دیدی گفتم امروز کارم میگیره؟ حالت جا اومد داداش؟! (مکالمت درونی ایشان است اینها!)
وقتی رسیدیم خونه بهم گفت آقا یه چند لحظه منتظر بمونید لطفا. بعد با صدای بلند بچههاشو صدا کرد: رامتین! پسرم! عسل! دختر عزیزم! بیاید بچهها کارتون دارم! پیش خودم میگفتم با بچههاش چی کار داره دیگه؟ البته از حق نگذریم بچههاش هم مودب بودن هم هلو!!
بچههاش که اومدن با دست به من اشاره کرد و به بچههاش گفت: بچههای گلم این آقا رو میبینید؟ ببینید چه وضعی داره! دوست دارید مثل این آقا باشید؟ شما هم اگر درس نخونید اینطوری میشیدا! فهمیدید؟! آفرین بچههای گلم حالا برید سر درستون! بچههاش هم یه نگاه عاقل اندر احمقی! به من انداختن و گفتن چشم مامی جون! و بعد رفتند.
بعد زنه بهم گفت آقا خیلی ممنون لطف کردید! چقدر بدم خدمتتون؟ منم که حسابی کف و خون قاطی کرده بودم گفتم: همین؟ گفت: بله. گفتم: میخواید یه عکس از خودم بهتون بدم اگر شبا خوابشون نبرد بهشون نشون بدید تا بترسن و بخوابن؟ گفت: نه ممنونم نیازی نیست! فقط شما معمولا همون اطراف هستید دیگه؟!!
گفتم: خانم شما آخر دیگه آخرشیها! گفت: خواهش میکنم لطف دارید آقا!! اگر ممکنه بگید چقدر تقدیمتون کنم؟ منم که انگار با پتک زده باشن تو سرم گیج گیج شده بودم و گفتم: شما که با ما همه کار کردید خب یه قیمت هم رومون بذارید و همون رو بدید دیگه! زنه هم پنج هزار تومن داد و گفت نیاز نیست بقیهش رو بدی، بذار تو جیبت لازمت میشه!
نگاره: Mohammad Rafiei Movahed (tasnimnews.com)
گردآوری: فرتورچین