داستان کوتاه پرنده و سلیمان نبی

داستان کوتاه پرنده و سلیمان نبی

در عصر حضرت سلیمان نبی، پرنده‌ای برای نوشیدن آب به‌سمت برکه‌ای پرواز کرد، اما چند کودک را بر سر برکه دید. پس آن‌قدر انتظار کشید تا کودکان از آن برکه متفرق شدند. همین که قصد فرود به‌سوی برکه را کرد، این بار مردی را با محاسن بلند و آراسته دید که برای نوشیدن آب به آن برکه مراجعه نمود.
پرنده با خود اندیشید که این مردی باوقار و نیکوست و از سوی او آزاری به من متصور نیست. پس نزدیک شد و آن مرد سنگی به‌سویش پرتاب کرد و چشم پرنده معیوب و نابینا شد. شکایت نزد حضرت سلیمان برد. حضرت آن مرد را احضار،محاکمه و به قصاص محکوم نموده و دستور به کور کردن چشم داد.
آن پرنده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت: چشم این مرد هیچ آزاری به من نرساند، بلکه ریش او بود که مرا فریب داد و گمان بردم که از سوی او ایمنم، پس به عدالت نزدیک‌تراست اگر محاسنش را بتراشید تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند.

 

برگرفته از کتاب چرند و پرند، علی‌اکبر دهخدا.
نگاره: Liz Clayton Fuller (society6.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده