داستان کوتاه پای بزرگ و قلبی بزرگ‌تر

داستان کوتاه پای بزرگ و قلبی بزرگ‌تر

هوا نابه‌هنگام گرم بود. به همین خاطر توقف جلوی مغازه‌ی بستنی‌فروشی امری کاملا طبیعی به‌نظر می‌رسید. دختر کوچولویی که پولش را محکم در دست گرفته بود، وارد بستنی‌فروشی شد. بستنی‌فروش قبل از آن‌که او کلمه‌ای بر زبان جاری نماید با اوقات تلخی به او گفت از مغازه خارج شده و تابلوی روی در را بخواند و تا وقتی کفش پایش نکرده وارد مغازه نشود.
دخترک به آرامی از مغازه بیرون رفت و مرد درشت هیکلی به دنبال او از مغازه خارج شد. دختر کوچولو مقابل مغازه ایستاد و تابلوی روی در را خواند: ورود پابرهنه‌ها ممنوع! دخترک در حالی که اشک چشمانش بر روی گونه‌هایش می‌غلتید راهش را گرفت تا برود.
در این لحظه مرد درشت هیکل او را صدا زد. او کنار پیاده‌رو نشست، کفش‌های بزرگ نمره ۴۴ خود را درآورد و در مقابل دخترکوچولو جفت کرد و گفت: بیا بکن تو پاهات. درسته که با این کفش‌ها نمی‌تونی خوب راه بروی، اما اگر بتونی یه جوری آن‌ها را با پاهات بکشی، می‌تونی بستنی‌ات را بخری.
مرد دختر کوچولو را بلند کرد و پاهای او را توی کفش‌ها میزان نمود و گفت: عجله نکن، بس که این کفش رو با پاهام این ور و اون‌ور کشیده‌ام خسته‌ام. تا بری و برگردی من این‌جا راحت می‌شینم و بستنی‌ام را می‌خورم.
چشمان براق دختر کوچولو هنگام هجوم او به‌سمت پیشخوان و خریدن بستنی صحنه‌ای نبود که از ذهن زدوده شود. بله، او مرد درشت هیکلی بود، شکم گنده‌ای داشت، کفش‌های بزرگی داشت، اما مهم‌تر از همه، قلب بزرگی داشت.

 

نوشته‌ی امین حبیبی
نگاره: Oleksiy Rezin (shutterstock.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۵ مشارکت کننده
یاسر گفت:
بزرگی می‌گه: هیچ درختی به‌خاطر پناه دادن به پرنده‌ها بی‌بار و برگ نشده است. تکیه‌گاه باشیم. مهربانی سخت نیست.