خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هماتاقی دختر به نام ویکی Vikki زندگی میکند. کاری از دست خانم حمیدی برنمیآمد و از طرفی هماتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود.
او به رابطهی میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او میشد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت: من میدانم که شما چه فکری میکنید، اما من به شما اطمینان میدهم که من و ویکی فقط هماتاقی هستیم.
حدود یک هفته بعد، ویکی پیش مسعود آمد و گفت: از وقتی که مادرت از اینجا رفته، قندان نقرهای من گم شده. تو فکر نمیکنی که او قندان را برداشته باشد؟
مسعود گفت: خب، من شک دارم، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد.
او در ایمیل خود نوشت: مادر عزیزم، من نمیگم که شما قندان را از خانهی من برداشتید و در ضمن نمیگم که شما آن را برنداشتید. اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده . با عشق، مسعود.
روز بعد، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود:
پسر عزیزم، من نمیگم تو با ویکی رابطه داری! و در ضمن نمیگم که تو باهاش رابطه نداری. اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش میخوابید، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود. با عشق، مامان.
نگاره: Etsy.com
گردآوری: فرتورچین