داستان کوتاه قیصر بود

داستان کوتاه قیصر بود

قیصر بود.
توی خیابون داشت راه می‌رفت که خواهرش را با یه پسره دید.
داشتند گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند.
دست کرد توی جیبش.
ضامن‌دار زنجان نبود.
نگاه کرد.
نگاه کرد.
نگاه کرد.
چشم‌هایش خسته شد.
گذاشت رفت.
هیچ چیز نگفت.
هزاره سوم بود.

 

قیصر بود.
توی خیابان داشت می‌رفت که دید پنج تا جوون یه پیرمرد را گرفتند زیر مشت و لگد.
ده بزن!!!
دست کشید به گردنش.
دید رگ کلفت اصلا از اونجا رفته.
نگاه کرد.
نگاه کرد.
نگاه کرد.
چشم‌هایش خسته شد.
گذاشت رفت.
هیچ چیز نگفت.
هزاره سوم بود.

 

قیصر بود.
پیچید توی کوچه‌ی‌شان.
شب بود.
ملول بود.
منگ بود.
دیروقت بود.
دید یه پیرزن توی زباله‌ها داره دنبال نون خشک و غذای پسمانده می‌گرده.
دستش رو برد تا کلید رو از جیبش دربیاره.
دید دسته کلید لای یه گوله اسکناس پنج هزار تومانی گم شده.
نگاه نکرد.
نگاه نکرد.
نگاه نکرد.
چشم‌هایش خسته نشد.
رفت تو.
درو بست.
هیچ چیز به خودش نگفت.
هزاره سوم بود.

 

قیصر بود.
توی تاکسی یه جغله بچه دید که می‌گفت:
مفهوم واژه‌ها عوض شده.
برای شما وطن مفهومی داشت که واسش می‌مردین.
شما برای چه چیزهایی می‌مردین؟
برای خاک؟
قیصر دست کرد توی سینش که مفهوم وطن را حتی به زبان اشک و خون به او نشان دهد!!
ولی دید سینه‌اش خالی از رازهای قدیمی است.
نگاه کرد.
نگاه کرد.
نگاه کرد.
چشم‌هایش خسته شد.
از ماشین پیاده شد.
هیچ چیز نگفت.
هزاره سوم بود.

 

قیصر بود.
شب آمد خانه.
با زنش نشستن پای کامپیوتر.
چت کردن.
عکس یه غریبه اومد تو روم زنش!
رگ کلفت گردن قیصر محو شده بود.
زنش برایش از مفهوم زندگی مدرن گفت.
قیصر رفت گنجه‌ی قدیمی رو بگرده ببینه چیزی از آن همه غیرتی که پنهان کرده بود باقی مونده یا نه؟
نگاه کرد.
نگاه کرد.
نگاه کرد.
چشم‌هایش خسته شد.
رفت بخوابه.
هیچ چیز نگفت.
هزاره سوم بود.

 

قیصر بود.
روز تولد دخترش بود.
دخترش پرید بغلش که پدر تو خرج افتادی.
جشن تولد داریم.
چیزی نیست.
چهل پنجاه تا دختر و پسرن.
دختره ۱۶ سالگی‌اش را جشن می‌گرفت.
قیصر پرسید: پسرها کی‌اند؟
دختر گفت: خبری نیست، دوست‌های دوست‌هام هستند!
خونه رو روی سرشون برداشتن.
موزیک تند بود.
ترکوندن.
قیصر دست کشید به سیبیل‌هاش.
دید خون نمی‌چکه.
نگاه کرد.
نگاه کرد.
نگاه کرد.
چشم‌هایش خسته شد.
هیچ چیز نگفت.
هزاره سوم بود.

 

قیصر بود.
اومد خونه.
پی این بود که به سگش غذا بده.
یه سگ زینتی خیلی خوشگل.
ازین پا کوتاها و مو بلندها با ده تا این زیمبل و زیمبوها آویزون از بدنش.
یه دفعه یه گربه اومد طرفش.
سگ قیصر در رفت!
قیصر نگاه کرد.
نگاه کرد.
نگاه کرد.
چشم‌هایش خسته شد.
نه به گربه، نه به سگ، هیچ چیز نگفت.
هزاره سوم بود.

 

قیصر بود.
شب اومد خونه.
پسرش هنوز نیومده بود خونه.
دم دمای صبح پیداش شد.
صورتش تغییر کرده بود.
قیصر پرسید: رفتی سلمونی؟
پسرش: سلمونی نه، صد دفعه گفتم دوره سلمونی‌ها دیگه تموم شده.
بگو موسسه‌ی زیبایی.
سر میز شام خیلی تو نخ پسره بود.
آخرش هم فهمید که هر چی هست تو منطقه‌ی ابروهاشه.
بعله.
دست کاری شده بود.
شبیه زنش.
شبیه دخترش.
نگاه کرد.
نگاه کرد.
نگاه کرد.
هیچ چیز نگفت.
رفت خوابید.
هزاره سوم بود.

 

همسایه جلوی قیصر رو گرفت و گفت: می‌گن بچت همیشه تو فضاست.
از پنجره اتاقش همیشه دود به هواست.
سرخ‌پوست شده؟
قیصر گفت: به مولا می‌کشمش!
اومد خونه پسرو خواست.
هر چی گفت، پسر کتمان کرد.
قیصر گفت: مدرک دارم که تو فضا دیدنت.
فقط بگو این فضا که پاتوق تو شده، قبلاها اسمش چی بود؟
این بار پسر قیصر باباشو نگاه کرد.
نگاه کرد.
نگاه کرد.
هیچ چیز نگفت.
لبخندی زد که یعنی خیلی پرتی!
رفت خوابید.
هزاره سوم بود.

 

قیصر رفت مانتوفروشی.
یه ماتنو کوتاه خرید.
آورد خونه.
گذاشت جلوش و تا اونجا که می‌تونست مانتو رو نصیحت کرد.
بیچاره مانتو از فرط خجالت اون‌قدر بزرگ و گشاد شد که توی تن همه گریه می‌کرد.
من می‌خواستم مطلبم رو با امیدواری به آخر برسونم.
اما قیصر رو دیدم که با موهای فشن و ریش لنگری و النگو بسته به مچشو...
حالا اگه هزاره سوم رو ببینم جرررش می‌دم.

 

برگرفته از مجله‌ی امین جامعه.
نگاره: -
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۱۲ مشارکت کننده