یک روز گرم، شاخهای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن برگهای ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را ددمنشانه و با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت میبرد.
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت میکرد. باغبان تبر بهدست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخهی خشکی که میرسید آن را از بیخ جدا میکرد و با خود میبرد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد.
بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خوش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد. باغبان در راه بازگشت، وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بیدرنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد.
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که میگفت: اگرچه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی، پردهای بود بر چشمان واقعنگرت که فراموش کنی نشانهی حیاتت من بودم.
برگرفته از کتاب داستانهای کوتاه عاشقانه، نوشتهی سیدمحمد نیازی، فرزانه مبارکی، جواد ضیائیرخ.
نگاره: Pixel77.com
گردآوری: فرتورچین