داستان کوتاه از این ستون به آن ستون فرج است

داستان کوتاه از این ستون به آن ستون فرج است

در زمان قدیم جوان بی‌گناهی به مرگ محکوم شده بود، زیرا تمام شواهد و قراین ظاهری بر ارتکاب جرم و جنایت او حکایت می‌کرد. جوان را به سیاستگاه بردند و به ستونی بستند تا حکم را اجرا کنند. طبق رویه‌ی رایج به او پیشنهاد کردند که در این واپسین دقایق عمر خود، اگر تقاضایی داشته باشد در حدود امکان برآورده خواهد شد. 
محکوم بی‌گناه که از همه طرف راه خلاصی را مسدود دید نگاهی به اطراف و جوانب کرد و گفت: «اگر برای شما مانعی نداشته باشد مرا به آن ستون مقابل ببندید.»
درخواستش را اجابت کردند و گفتند: «آیا تقاضای دیگری نداری؟» جوان بی‌گناه پس از لختی سکوت و تأمل جواب داد: «می‌دانم که زحمت شما زیاد می‌شود ولی میل دارم مرا از این ستون باز کنید و به ستون دیگر ببندید.»
مأموران اجرای حکم که تاکنون تقاضایی به این شکل و صورت ندیده و نشنیده بودند، از طرز و نحوه‌ی درخواست جوان محکوم دچار حیرت شده و پرسیدند: «انتقال از ستونی به ستون دیگر جز آن‌که اجرای حکم را چند دقیقه به تاخیر اندازد چه نفعی به حال تو دارد؟»
محکوم بی‌گناه که هنوز بارقه‌ی امید در چشمانش می‌درخشید سر بلند کرد و گفت: «دنیا را چه دیدی؟ از این ستون به آن ستون فرج است!» ماموران برای انجام آخرین درخواستش دست به‌کار شدند که از دور فریادی به گوش رسید که: «دست نگهدارید، دست نگهدارید، قاتل دستگیر شد.» و به این ترتیب جوان بی‌گناه از مرگ حتمی نجات یافت.

 

شاید گذشت زمان زمینه‌ساز گشایش در کار شود. همچنین گاهی با تغییر جایگاه پیشین خود در زندگی، می‌توان به کامیابی و پیروزی دست یافت. این ضرب المثل زمانی کاربرد دارد که کسی امید خود را از دست داده باشد و نزدیکانش به وی دلگرمی دهند و از او بخواهند که در این زمان کوتاه برای گرفتاری‌اش راه چاره‌ای پیدا کند.

 

نگاره: -
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده