پیرمرد سرفهای کرد و با لحنی مهربان و پدرانه صدا زد: پسرم، یک لیوان آب به من بده، خدا خیرت بدهد. پسر بعد از چند دقیقه، ظرف آب را برداشت و به کنار چشمهی مجاور رفت. کسانی که قبلا لب چشمه بودند، آب را گلآلود کرده بودند. پسر طاقتش نگرفت صبر کند تا آب صاف شود. ظرف را از همان آب پر کرد و به خانه برد. لیوان را پر کرد و بهدست پدر داد. یک لحظه فکر کرد نکند پدرش از این حرکت عصبانی شود و یا دوباره او را پی آب زلال بفرستد.
پسر خود را به کاری دیگر واداشته بود، ولی همچنان زیر چشمی پدر را نگاه می کرد. پدر نگاهی به آب کرد، سلامی داد و چند جرعهای از آن نوشید، از پسر تشکر کرد و لبخندی زد. پسر انتظار این عکسالعمل را نداشت، از این رو کنار پدر نشست و از او پرسید: ولی بابا، من که آب گلآلود بهدست شما دادم، برای چه اینگونه لبخند میزنی؟
پدر دستش را روی شانهی پسر گذاشت، دوباره لبخندی زد و گفت: پسرم! من از تو راضیام، تشنگیام را برطرف کردی. خدا خیرت بدهد. اما اگر لبخند زدم، به این خاطر است که یاد جوانی خودم افتادم و روزگاری که پدرم، مثل امروز من، خانهنشین شده بود و من هم، مثل امروز تو، نیازهایش را برطرف میکردم. الآن یک لحظه یاد مواقعی افتادم که پدرم آب میخواست، من از قبل آب خنک تهیه کرده بودم، فورا با آن شربتی درست میکردم و بهدست پدرم میدادم. او هم همیشه میگفت خدا خیرت بدهد.
پسر گفت: خب.
پدر آهی کشید و گفت: خب، من آنگونه رفتار میکردم، حالا این شده عاقبت کار من، راضیام، اما در این ماندهام که عاقبت کار تو چگونه خواهد بود.
نگاره: Larysa Marchenko (dreamstime.com)
گردآوری: فرتورچین