نقل کردهاند دو نفر با هم بسیار صمیمی بودند. یکی از آنها ناچار شد برای درس خواندن به سفر دور و درازی برود. دوست دیگر در شهر خودش، یعنی شهر «مرو» ماند تا دوستش درسش را بخواند و برگردد. مرو در آن زمان یکی از شهرهای ایران بود که امروزه در کشور ترکمنستان قرار دارد.
کار دوستی که در مرو مانده بود، تجارت بود. پول و ثروت خوبی بهدست آورده و مورد اعتماد و احترام مردم بود. مدتی بعد از جدایی این دو دوست، فرمانروای شهر مرو از دنیا رفت. خلیفه تصمیم گرفت تاجر را که مورد اعتماد مردم بود را فرمانروا کند و همین کار را هم کرد. چند سال گذشت. مرد فرمانروا به ثروت بشتری دست یافت و برای خودش خانهی بسیار بزرگی خرید و آنجا را محل فرمانروایی خود قرار داد. آدمهای زیادی دور و برش جمع شدند. دیگر کسی نمیتوانست به راحتی با او ملاقات کند. به همه دستور میداد و همه از او میترسیدند.
دوستی که برای ادامهی تحصیل به شهر دیگری رفته بود و عالم بزرگی شده بود، به مرو بازگشت. وقتی دوست دانشمند وارد شهر شد، مستقیم به خانهی قدیمی دوستش رفت تا او را ببیند. همسایهها به او گفتند که فرمانروا مدتهاست که خانهاش را فروخته و در خانهی بزرگ دیگری زندگی میکند. وقتی که او شنید دوستش فرمانروا شده، بسیار خوشحال شد. به خانهی جدید او رفت. میخواست وارد خانه شود که جلویش را گرفتند.
دربان خانهی فرمانروا گفت: همینطور سرت را پایین انداختهای و بدون اجازه میخواهی وارد خانهی فرمانروا شوی؟ تو کیستی و چه میخواهی؟
مرد دانشمند گفت: من غریبه نیستم. از دوستان قدیمی فرمانروا هستم. سالهاست او را ندیدهام. آمدهام تا با هم دیداری تازه کنیم.
دربان گفت: اینطوری که نمیشود، برو زیر آن درخت بنشین تا فرمانروا از خانهاش بیرون بیاید. اگر تو را ببیند و دلش بخواهد، میتوانی با او حرف بزنی.
جلوی خانهی فرمانروا درخت چنار بزرگی بود. مرد دانشمند رفت و زیر درخت نشست. ساعتها منتظر ماند تا فرامانروا از خانهاش بیرون بیاید. عصر شده بود و هوا رو به تاریکی میرفت که خبر دادند فرمانروا قصد دارد از خانه خارج شود. مرد دانشمند از جا برخاست و کنار درخت چنار منتظر ماند. فرمانروا از خانه بیرون آمد. ده پانزده نفر دور و برش را گرفته بودند. او در حالی که با اطرافیانش حرف میزد، بهطرف کالسکهاش رفت. در آن نشست و حرکت کرد. او حتی نیمنگاهی به دوست قدیمیاش که زیر درخت چنار ایستاده بود، نینداخت.
مرد دانشمند ابتدا از این ماجرا بسیار ناراحت شد. اما کم کم خودش را دلداری داد و با خود گفت: اطرافیانش اجازه ندادند که او دور و برش را نگاه کند. شاید چون عصر بود و نیمهتاریک، نتوانست مرا ببیند. فردا حتما مرا خواهد دید.
فردای آن روز هم مرد دانشمند به در خانهی دوست قدیمیاش رفت و در انتظار دیدن او زیر درخت چنار ایستاد. این اوضاع چند روز ادامه داشت و تلاش مرد دانشمند برای دیدار با دوست قدیمیاش بهجایی نرسید. او فهمید که حال و روز زندگی دوستش فرق کرده و به این زودیها امکان ملاقات او فراهم نمیشود. از زیر درخت چنار دل کند و به مدرسهای که در آن مشغول درس دادن شده بود، رفت.
مدتی گذشت. یک روز خبر برکناری فرمانروا در شهر پیچید. چند روز بعد فرمانروای جدید انتخاب شد. بعد از این اتفاق، مرد دانشمند به خانهی دوست قدیمی رفت. دیگر از دربان و آن خدم و حشم خبری نبود. در زد و وارد خانه شد. دو دوست پس از سالها به هم رسیدند و از دیدن یکدیگر بسیار خوشحال شدند.
دوستی که فرمانروا شده بود، با ناراحتی به دوست دانشمندش گفت: فکر نمیکردم فراموشم کرده باشی و اینقدر دیر به دیدنم بیایی. کاش آن روزها که فرمانروا بودم، به دیدنم میآمدی.
مرد دانشمند گفت: بارها برای دیدن تو آمدم، اما دربانهایت مرا به خانه راه نمیدادند. روزهای زیادی زیر سایهی درخت چنار بیرون خانهات نشستم تا شاید هنگام رفتن و آمدن، تو را ببینم. اما تو اصلا به دور و برت نگاه نمیکردی.
فرمانروای سابق آهی کشید و گفت: راست میگویی، من مغرور و خودپسند شده بودم و غیر از اطرافیان چاپلوسم کسی را نمیدیدم. آن قدر خودپسند شده بودم که حتی چنار به آن بزرگی را هم نمیتوانستم ببینم، چه رسد به کسی که زیر سایهی چنار نشسته است.
دانشمند گفت: گذشتهها گذشته، مواظب باش از این به بعد باد غرور چشمهایت را کور نکند.
از آن پس دربارهی کسی که به ثروت و مقامی میرسد و گذشته و دوستان قدیمیاش را فراموش میکند، میگویند: چنار در خانهاش را نمیبیند. یا مثل خان مرو شده، چنار جلوی خانهاش را هم نمیبیند.
نگاره: Jose Maria Barres Manuel (alamy.com)
گردآوری: فرتورچین