مردی در بازار شهری حجره داشت و آوازهی خساست و تنگ نظری او، ورد زبان مردم شهر بود، بهطوری که اگر کسی میخواست مردی را به خساست مثال بزند نام او را میآورد. روزی چند نفر از کسبهی بازار در مورد رفتار عجیب این مرد با هم صحبت میکردند. آنها با یکدیگر شرطی بستند مبنی بر اینکه هر کس بتواند یک وعده غذا خود را میهمان این مرد خسیس کند شرط را برنده شده.
یکی از بازاریان یک روز شاگردش را به دکان مرد خسیس فرستاد و از او دعوت کرد برای مشورت در مورد یک معامله به دکان او بیاید. مرد خسیس که حرف معامله را شنید، خیلی خوشحال شد. سریع کارهایش را کرد و خود را به دکان دوستش رساند. بعد از سلام و احوالپرسی نشست تا با مرد صحبت کند. ولی چون دکان شلوغ و پر رفت و آمد بود مرد دکاندار گفت: در این سروصدا نمیتوانیم خوب حرف بزنیم، شب شام به منزل من بیا تا آنجا با خیال راحت بنشینیم و حرف بزنیم.
غروب که شد مرد خسیس لباسهایش را پوشید و راهی خانهی مرد بازاری شد. مرد صاحبخانه به گرمی از او استقبال کرد. سفرهای رنگین چید تا شام بخورند، بعد از شام برایش میوه آورد. مرد خسیس که این همه خوشبختی یکجا نصیبش شده بود از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. بعد از شام مرد صاحبخانه آمد بنشینند و با هم صحبت کنند که صدای جیغ و فغان از آشپزخانه بهگوش رسید. مرد خود را به آشپزخانه رساند سپس بازگشت و رو کرد به مرد خسیس و گفت: شرمنده! سینی چای از دست زنم افتاده و روی پایش ریخته، پایش سوخته باید سراغ طبیب بروم و او را به خانه بیاورم تا مداوایش کند. اصل صحبت ما میماند برای یک شب دیگر حالا یا خانهی من یا خانهی شما، مرد خسیس که حرف مرد را در حد تعارفی میدانست گفت: خانهی ما و شما ندارد، دفعهی بعد تشریف بیاورید خانهی ما، خداحافظی کرد و به خانهاش بازگشت. مرد خسیس که رفت، مرد برگشت و به زنش گفت: عالی بود! خیلی خوب بود. باید ببینیم، او کی من را دعوت میکند تا شرط را ببرم.
چند شبی از شب میهمانی گذشت. مرد خسیس دید خبری از طرف مرد دکاندار نیامد. تصمیم گرفت خودش به دکان او رود و به بهانهی احوالپرسی از همسر بیمارش ببیند، چه وقت میتوانند در مورد معامله صحبت کنند. رفت سلام و احوالپرسی کرد و نشست از احوال همسر مرد پرسید. مرد تاجر گفت رو به بهبودی است، ولی فعلا قادر به حرکت نیست. باید دوباره شبی بنشینیم و با هم صحبت کنیم. مرد خسیس: تعارف کرد که باشه اگر خواستی شبی به خانهی من بیا تا با هم صحبت کنیم. مرد گفت: خدا عمرت بدهد، باشه شام میام تا وقت کافی داشته باشیم و با هم صحبت کنیم. مرد خسیس که پشیمان شده بود گفت: نه! تو شام بیایی همسرت در خانه تنها میماند؟ مرد پاسخ داد: او تنها نیست! خواهرش به خانهی ما آمده تا مواظبش باشد.
مرد خسیس که دستی دستی خودش را در چاه انداخته بود، فردا با نارضایتی برنج و گوشت و میوه خرید و به خانه برد و از همسرش خواست به اندازهی غذای دو نفر شام بپزد. زن مرد خسیس که خیلی دست و دلباز بود و از دست خسیس بازیهای شوهرش خسته شده بود، چندین نوع غذا درست کرد تا سفرهای رنگارنگ برای میهمانشان پهن کند. مرد مغازهدار غروب که شد دکانش را بست، به خانه رفت و به همسرش گفت: به همه گفتم من امشب شرط را میبرم، من یک وعده غذا خانهی مرد خسیس میخورم. لباسهایش را پوشید و به خانهی او رفت. مرد خسیس با دلخوری و به امید بستن یک معاملهی پرسود از میهمانش پذیرایی کرد و سفرهی رنگارنگی چید. آن دو با هم سر سفره نشستند، بسم الله گفتند و شروع به خوردن غذا کردند.
مرد مغازهدار که آن همه غذای رنگارنگ را دیده بود اشتهایش باز شده بود و تند و تند میخورد. از طرف دیگر مرد خسیس حرص میخورد. با خود فکر کرد که اگر من دست از غذا خوردن بکشم، او خجالت میکشد و عقب میرود. مرد خسیس الحمدلله گفت و کنار سفره نشست، ولی میهمان خوشحالش فقط غذا میخورد. کمی که گذشت مرد خسیس دید اگر باقیماندهی غذای در سفره را نخورد، همین هم از دستش رفته به ناچار دوباره بسم الله گفت و شروع به خوردن کرد. مرد مغازهدار رو کرد به دوستش و گفت: پرخوری اصلا کار خوبی نیست؟ آدمی که از اینقدر غذا نمیگذرد، نمیتواند شریک خوبی در سود و زیان یک معامله باشد. تو که الحمدلله گفته بودی چرا دوباره بسم الله...؟
این ضرب المثل دربارهی کسانی بهکار میرود که هنوز یک کار را به پایان نرسانیده، به دنبال کار دیگری میروند.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: Travestyle.com
گردآوری: فرتورچین