روزگاری بر روی دُر گرانبهای پادشاهی لکهی سیاهی مشاهده شد. هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند. هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت: من میدانم چرا دُر سیاه شده است.
پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند. او به پادشاه گفت: در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد. پادشاه به او خندید و گفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند. ولی مرد فقیر گفت: ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد.
پادشاه گفت اگر نبود، گردنت را خواهم زد و مرد بیچاره پذیرفت. وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد. پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشهای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پسماندهی غذاها نیز به او دادند.
روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت: این بهترین اسب من است. نظر تو چیست؟
مرد فقیر گفت: بهترین در تند دویدن است، ولی یک ایرادی نیز دارد.
پادشاه گفت: چه ایرادی؟
فقیر گفت: اگر در اوج دویدن هم باشد، وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد.
پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر، سوار بر اسب از کنار رودخانهای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت. پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پسماندهی غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند.
وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد: ای مرد دیگر چه میدانی؟
مرد که به شدت میترسید با ترس گفت: میدانم که تو شاهزاده نیستی!
پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف حقیقت برآمد. پادشاه نزد مادرش رفت و گفت: ای مادر راستش را بگو من کیستم؟ این درست است که شاهزاده نیستم؟
مادرش بعد کمی طفره رفتن، گفت حقیقت دارد. پسرم! من و شاه بیبهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزادههای شاه نیز هراس داشتیم، وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچهدار شدیم.
بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد. پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت: چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی؟
مرد فقیر گفت: دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود، فهمیدم و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُرک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُرهای چون اسبها و گاومیشها یکجا چرا میکردند با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش میآید.
سپس پادشاه پرسید: اصالت مرا چگونه فهمیدی؟
مرد فقیر گفت: موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم، ولی تو دو شب مرا در گوشهای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو گدازاده هستی و یک پادشاه تو را به دنیا نیاورده است.
یادمان باشد خصایص ما انسانها ذاتی است. مهم اصالت و ریشهی آدمهاست و در چه مکتب و مسلکی و چگونه محیطی تربیت یافته است. هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمیشود و بر عکس هیچوقت بزرگ و بزرگزاده کوچک نمیشود. نه هر گرسنهای، فقیر است و نه هر بزرگی، بزرگوار.
تو اول بگو با کیان زیستی - تا من بگویم که تو کیستی
نگاره: Etsy.com
گردآوری: فرتورچین