ژنرال به همراه ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلیهای خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند دو چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت:
خانم جوان در دل گفت: از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم، اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد، خیلی خجالت کشیدم.
مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوهام را بوسید، کفرم درآمد، اما افتخار میکنم که نوهام جرات تلافی کردن داشت.
ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید، اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم.
ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به ژنرال سیلی بزند.
زندگی کوپهی قطاری است و ما انسانها مسافران آن. هر کدام از ما آنچه را میبینم و میشنویم بر اساس پیشفرضها و حدسیات و معتقدات خود ارزیابی و معنی میکنیم. غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد. ما میگوییم حقیقت را دوست داریم، اما اغلب چیزهایی را که دوست داریم، حقیقت مینامیم.
نگاره: Northbaybusinessjournal.com
گردآوری: فرتورچین