
هر شب بعد ازمدرسه، مجبورم تا دیروقت دستفروشی کنم. چون وضع مالیمان خراب است و باید خرج خانه را در بیارم. آن شب هم مثل همیشه، کنار خیابان مشغول دستفروشی بودم. اواخر شب، ماشینی جلوی بساطم ایستاد و از من قیمت اجناسم را پرسید. با تعجب دیدم معلم ادبیاتم است. خیلی خجالت کشیدم. نمیخواستم معلمم من را در این حالت ببیند. اما آقا معلم با لبخند گفت: «جوون، خسته نباشی، یادت نره انشای فردا رو بنویسی.»
عنوان انشایمان این بود: «بهترین آرزوی شما چیست؟»
گفتم: «آقا یادم نمیره.»
صبح در کلاس این انشا را خواندم: «بهترین آرزویم این است که هیچ دانشآموزی مجبور نباشد بهخاطر فقر، شبها در خیابان دستفروشی کند و مادرش هم رختهای مردم را بشوید. ایکاش پدر هیچ بچهای بیمار نباشد و شبها گرسنه نخوابد، و موضوعاتی از این قبیل...»
بعد از تمام شدن انشایم، آقا معلم، دفترم را گرفت تا نمرهام را بدهد. دیدم نمره ۲۰ داده و زیر آن نوشته: «منهم آرزو دارم که هیچ معلمی بهخاطر عقب افتادن کرایهخانه، سه شیفته کار نکند و تا نیمههای شب مجبور به مسافرکشی در خیابانها نباشد و دائم از این نترسد که در این وضعیت با شاگردهایش روبهرو شود. ایکاش، هیچ معلمی آخر شب با جیب خالی به خانه نرود و شرمندهی چشمان فرزندانش نباشد و از این قبیل...»
بعد از دیدن دفترم، تازه فهمیدم که درد من و آقا معلم یکیست. تازه فهمیدم آقا معلم، آن وقت شب در خیابان چهکار میکرد. تازه فهمیدم اینکه بعضی وقتها معلمهایمان سر کلاس نمیآیند و بچهها میگویند معلمها... یعنی چه!
نگاره: Donya-e-eqtesad.com
گردآوری: فرتورچین





