میخوام یه اعتراف کنم! من چند سال پیش دیوانهوار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛ عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک تهاستکانی میزد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هر روز به خونهی پیرزن همسایه میاومد تا پیانو یاد بگیره...
از قضا زنگ خونهی پیرزن خراب بود و معشوقهی دوران کودکی من زنگ خونهی ما رو میزد، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده میرفتم پایین و در رو واسش باز میکردم، اونم میگفت ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو میگفت عزیزم!
پیرزنه همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ «دریاچهی قو» چایکوفسکی را بهش یاد میداد و خوشبختانه به اندازهی کافی بیاستعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، به هر حال تمرین رو بیاستعدادی چربید و داشت کم کم یاد میگرفت...
اما پشت دیوار حال و روز من چندان تعریفی نداشت، چون میدونستم پیرزن همسایه فقط بلده همین آهنگ «دریاچهی قو» را یاد بده و دیگه خبری از عزیزم گفتنها و صدای زنگ نیست. واسه همین همهی هوش و ذکاوت خودم رو به کار گرفتم.
یه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نتهای آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که میتونستم نتها رو جابجا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سر جاش! اون لحظه صدایی تو گوشم داشت فریاد میکشید، فکر کنم روح چایکوفسکی بود.
روز بعد و روزهای بعدش دوباره دختره اومد و شروع کرد به نواختن «دریاچهی قو»! شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار میزدن، پیرزنه فقط جیغ میکشید، روح چایکوفسکی هم تو گور داشت میلرزید! تنها کسی که لذت میبرد من بودم، چون پیرزنه هوش و حواس درست و حسابی نداشت که بفهمه نتها دستکاری شده... همه چی داشت خوب پیش میرفت،هر روز صدای زنگ، هر روز ممنونم عزیزم و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز!
تا اینکه پیرزنه مرد، فکر کنم دق کرد! بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم. ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تکنوازی پیانو گذاشته. یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش، دیگه نه لاغر بود و نه عینکی، همهی آهنگها رو با تسلط کامل زد تا اینکه رسید به آهنگ آخر!
دیدم همون نتهای تقلبی من رو گذاشت رو پیانو... این بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزنه، تن خودمم داشت میلرزید؛ «دریاچهی قو» رو به مضحکی هرچه تمام با نتهای اشتباهی من اجرا کرد، وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا! کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویق میکردن. از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت. اما اسم آهنگ «دریاچهی قو» نبود! اسمش شده بود: «وقتی که یک پسر بچه عاشق میشود.»
فکر میکنم هنوزم یه پسر بچهام!
برگرفته از کتاب قهوهی سرد آقای نویسنده، نوشتهی روزبه معین.
نگاره: freepik (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین