تازه شغل جدید معلمی را شروع کرده بودم و مطمئن نبودم با توجه به ندانستن زبان محلی آنجا، بتوانم بهخوبی با بچهها ارتباط برقرار کنم و کارم را به درستی انجام بدم. هنوز چند روزی از آمدن و شروع من به کار نگهداری و آموزش کودکان در یک برنامهی بعد از مدرسه، نگذشته بود که متوجه شدم یکی از آنها بهشدت پرخاشگر است و بچههای دیگر را مورد آزار فیزیکی یا کلامی قرار میدهد.
بهتدریج کار من صرفا تذکر دادن به این پسر بچهی هشت ساله شد، بهطوری که گاهی وقتها حتی در ذهنم میگفتم: اگر این پسر توی این کلاس نبود، این کلاس بهترین میشد. او به هیچ وجه مایل نبود چیزی یاد بگیرد و اگر اجباری برای انجام تکلیفی در کلاس بود، صرفا با خط بسیار بدی سعی میکرد سریع چیزی بنویسد که صفحهاش را پُر کند و بعد شروع به آزار بچههای دیگر که هنوز مشغول نوشتن بودند بکند؛ گاهی برگههایشان را پاره میکرد یا به آنان تنه میزد تا خطشان بد شود و مجبور شوند دوباره بنویسند.
بعضی مواقع به اجبار، از تهدید استفاده میکردم و چون بازی کامپیوتری را خیلی دوست داشت، برای تنبیه او را از بازی منع میکردم. البته این تکنیکها تاثیر زیادی نداشتند و اگر بیکار میشد نیز مزاحم کار بچههای دیگه میشد، از این رو ترجیح دادم بیشتر مشغول کار با کامپیوتر خودش باشد و شاید تنها زمانی که برای دقایقی از دست اذیتهای او در امان بودیم، همان موقعی بود که با کامپیوتر بازی میکرد.
یک بار دقت کردم ببینم چه نوع بازی در کامپیوتر انجام میدهد، دیدم در یک بازی که برای ایجاد یک دهکده در فضای مجازی طراحی شده بود، بهدلیل هوش بالایش توانسته بود بخش منفجرهی موجود در آن بازی را پیدا کند و سپس به تخریب تمام دهکده مشغول شود، حتی توانسته بود از طریق شبکه به بازیهای بچههای دیگه هم دسترسی پیدا کند و همهی کارهایی که آنان از قبل انجام داده بودند را تخریب کند و سپس با آرامش بگوید: من کاری نکردم! مگر چی شده؟!
وقتی نقاشی میخواست بکشد دستهایش میلرزید و در عرض چند دقیقه تمام میز و حتی زیر میز و کل کلاس رنگی و بههم ریخته میشد. در همهی اوقات تمام حواسم میبایست فقط به او میبود. با هیچ فن تدریسی نتوانستم کمک کنم که حداقل یک چیز کوچکی را درست خلق کند و شاید صدها بار بیشتر از دیگران برای او میبایست انرژی و وقت میگذاشتم تا کار بسیار کمی را انجام دهد یا بیاموزد. علائم بیشفعالی بسیار بالایی داشت و مطمئن بودم که نیاز به پزشک و درمانگر دارد، ولی بعد از بررسی خانوادگی دیدیم که مادرش تمایل و فرصتی برای پیگیری این موضوع ندارد. به همین دلایل بود که از مدیر برنامه درخواست کردم از پذیرش او بهدلیل اینکه مانع کمک و آموزش به دیگران نیز میشد، خودداری کند. اما درخواست من رد شد.
یک روز که به کلاس نیامده بود بسیار خوشحال شدم و دوست داشتم مادرش تماس بگیرد و بگوید او دیگر به این مدرسه نمیآید، ولی برعکس مادرش تماس گرفت و گفت که صرفا آن روز مریض شده و نمیتواند بیاید، ولی این کلاس بهتر توانسته او را تحمل کند، بههمین خاطر تصمیم گرفته در برنامههای آموزشی ویژهی ما، مجددا وی را ثبت نام کند. بسیار ناراحت شدم و با مسئول برنامه و سرپرست صحبت کردم و اعلام کردم که نمیتوانم به او درس بدهم. اما او چیزی را گفت که مرا برای اولین بار در مورد این بچه به فکر برد.
او گفت: اگر ما به او کمک نکنیم چه کسی کمک میکند؟ هیچ مدرسهای او را تا حالا نگه نداشته و در خانه آموزش خصوصی دیده است؛ پدرش ترکشان کرده و یک برادر معلول در منزل دارد و مادری خسته و عصبی که باید کار کند. برای اولین بار با او همدردی کردم؛ قلبم گرفت و رنجیدم. چطور میتوانستم این قدر خودخواه باشم؟ با او به گونهای رفتار کرده بودم که تاکنون دیگران نیز به همینگونه رفتار کرده بودند؛ تذکرهای پیدرپی و تنبیهات بیاثر بدون هیچگونه محبت، ولی مگر در منزل و یا جاهای دیگه به همین شیوه با او رفتار نمیشد و جواب نداده بود. میدانستم اگر این روند به همین شکل پیش برود، این پسر آیندهی خوبی نخواهد داشت. هیچ کس با محبت با او برخورد نمیکرد، مثل این بود که هیچ کس او را دوست نداشت و معنی عشق را نفهمیده بود، برعکس خشونت و خشم و تنفر تنها چیزی بود که از زندگی یاد گرفته بود. متوجه شدم او در این لحظه نیاز به درس عشق دارد نه آموزش مهارتهای نوشتاری و خواندنی.
با شرمندگی پذیرفتم کار با او را ادامه بدهم. شب در منزل برایش هدیهای درست کردم تا در دفترش بچسباند. روز بعد وقتی آن هدیه را به او دادم از خوشحالی چشمهایش برقی زد و صدایش لرزید و گفت: یعنی مال منه؟ گفتم فقط مال توست؛ چرا که مطمئن هستم تو لیاقتش را داری و میتوانی خیلی چیزها یاد بگیری و ترقی کنی. خوشحالیاش را حس میکردم و خودم هم خوشحال شدم. آن را به دوستانش با غرور نشان داد. از آن روز به بعد، هر وقت حرکتی مثبت، هر چند خیلی کوچک از او میدیدم برایش نشانهی ستاره در تابلو میگذاشتم و دلیلش را بلند بهطوری که همه بشنوند، میگفتم. وقتی که رفتارهای نادرستی مثل اذیت و آزار بچهها را انجام میداد، بدون عصبانیت تذکر میدادم و انجام کاری را به او محول میکردم. اگر تکلیفش را حتی خیلی کم انجام میداد، تشویقش میکردم، میدانستم نباید از او زیاد توقع داشت؛ او بیشتر از یادگیری، به مهر و تشویق نیاز داشت. بعد از بازی در حیاط دستش را میگرفتم و نوازشش میکردم و میدیدیم چقدر تشنهی محبت هست و با تمام وجود میپذیرد؛ مثل این بود که برای اولین بار نوازش میشد.
بعد از مدتی کوتاه، سرپرست موسسه به من گفت که مادرش بهدلیل دور بودن مدرسه او را به جایی دیگر میبرد. دلم لرزید و ناراحت شدم، من تازه داشتم با او دوست میشدم. اما خوشحال شدم که شنیدم مادرش او را تحت نظر یک پزشک قرار داده است. در آخرین روز وقتی او را به کتابخانه بردم، لحظات عجیبی را با هم گذراندیم. تمام مدت در خیابان دستهایش در دستهایم بود و گاه نوازشش میکردم، باهم حرف میزدیم، از او پرسیدم تا حالا کدامیک از معلمهای مدرسهات را دوست داشتی و او در پاسخ گفت که تاکنون هیچ یک از معلمهای قبلیش را دوست نداشته است. شاید این اولین بار بود که حرفهای دلش را با کسی طرح میکرد و کسی به او گوش میداد. طبیعی بود که وقتی دوست داشته نشود، او نیز کسی را دوست نداشته باشد. در کتابخانه با شادی و خنده باهم یک کتاب را کامل خواندیم و او همراهی میکرد، گرسنهاش شده بود، خوراکیام را در دهانش گذاشتم، توانست محبت و علاقهی واقعی مرا درک کند و چند بار با محبت اسم مرا صدا زد. شاید لحظاتی را با هم در روز آخر گذراندیم که تا آن موقع با کسی نگذرانده بود. میدانستم برای او تمام این لحظات ماندگار خواهد شد چرا که فهمیده بود پسر بدی نیست و یک نفر هست که به آیندهاش امیدوار است و او را همیشه دوست دارد.
نگاره: ArturSkoniecki (pixabay.com)
گردآوری: فرتورچین