داستان کوتاه زد که زد، خوب کرد که زد

داستان کوتاه زد که زد، خوب کرد که زد

می‌گویند یک روز زنی که شغلش ماست فروشی بود، ظرف ماستش را روی سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر می‌برد. در راه با خودش فکر کرد که «ماست را می‌فروشم و از قیمت آن چند تا تخم مرغ می‌خرم. تخم مرغ‌ها را زیر مرغ همسایه می‌ذارم تا جوجه بشه. جوجه‌ها که مرغ شدند می‌فروشم و از قیمت آن گوسفند می‌خرم. کم کم گوسفندهام زیاد می‌شه، یک روز میان چوپون من و چوپون کدخدا زد و خورد می‌شه. کدخدا مرا می‌خواد و از من می‌پرسه: چرا چوپون تو چوپون مرا زده؟ منم می‌گم: زد که زد خوب کرد که زد!»
زن که در عالم خیال بود همین‌طور که گفت: «زد که زد، خوب کرد که زد» سرش را تکان داد و ظرف ماست از رو سرش به زمین افتاد و ماست‌ها پخش زمین شد.

 

هر وقت روستایی ساده‌دلی بنشیند و «خیال پلو» بپزد و آرزوهای دور و دراز ببافد، حاضران این ضرب المثل را می‌گویند.

 

نگاره: Etsy.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده