خروس بسیار زیبایی در یک جنگل دور زندگی میکرد، او بال و پری بهرنگ طلا داشت و تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان توجه همگان را به خود جلب میکرد، خلاصه خروس آن قدر زیبا بود که او را خروس زری، پیرهن پری صدا میزدند. همین زیبایی خروس باعث شده بود تا او بسیار مغرور و خودشیفته باشد و به کسی محل ندهد.
خروس زیبا، سگی داشت که همیشه مراقبش بود تا اتفاقی برایش نیفتد. در یکی از روزها، سگ به سراغ خروس مغرور رفت و به او گفت: من تصمیم گرفتهام امروز به دشت و صحرا بروم، تا زمانی که برگردم از خانهات بیرون نیا و اگر کسی در لانهات را زد، در را باز نکن، زیرا ممکن است حیوانات وحشی از این فرصت استفاده کنند و تو را بخورند.
خروس لبخند تمسخرآمیزی زد و گفت: نگران من نباش، خودم حواسم به همه چیز هست و هیچ کس جرات ندارد نزدیک خانهی من شود.
سگ آسوده خاطر شد و آنجا را ترک کرد، بیخبر از آنکه روباهی در همان نزدیک کمین کرده و آنها را زیر نظر گرفته است. با رفتن سگ، روباه خوشحال شد و با خود فکر کرد: حالا فرصت مناسبی است و اگر خروس را نخورم دیگر فرصت بهتری پیدا نخواهم کرد، پس در گوشهای پنهان شد و زمانی که کاملا از دور شدن سگ مطمئن شد به سمت لانهی خروس آمد. روباه نگاهی به خانهی خروس کرد و دید خروس مغرور جلوی آینه ایستاده و با خود میگوید: من زیباترین و قویترین خروس این جنگل هستم.
روباه نقشهای کشید و سپس شروع به آواز خواندن کرد:
ای خروس سحری - چشم نخود سینه زری
شنیدم بال و پرت ریخته - نذاشتن ببینم
نکنه تاج سرت ریخته - نذاشتن ببینم
خروس با شنیدن صدای روباه عصبانی شد و فریاد زد: ای روباه زشت و بد صدا دیگر آواز نخوان، من زیباترینم و صدای من آرامشبخش دل و جان اهالی جنگل است.
روباه خندید و گفت: اگر راست میگویی و هنوز زیباترینی بیرون بیا تا ببینمت.
خروس مغرور از همه جا بیخبر برای نشان دادن زیباییاش در را باز کرد و همین که پا به بیرون خانه گذاشت روباه او را به دندان گرفت و بهسرعت از آنجا دور شد. خروس شروع کرد به دست و پا زدن و فریاد کشیدن که: آی کمکم کنید، کمکم کنید، روباه دست و پای خروس را بست و او را دورن کیسهای انداخت.
سگ که گوشهای بسیار تیزی داشت صدای خروس را شنید و با عجله بهطرف لانهی خروس برگشت، اما هر چه گشت خروس را نیافت، روباه را در آن نزدیکی دید و از او پرسید: آیا تو خروس را ندیدهای؟ روباه هم کلی قسم خورد که هیچ کس را ندیده و از خروس خبری ندارد.
ناگهان چشم سگ به کیسهای افتاد که نزدیک درخت بود و دم خروس از آن بیرون زده بود. بعد به روباه گفت: قسم تو را باور کنم یا دم خروس که از کیسه بیرون آمده؟
روباه نگاهی به کیسه انداخت و تازه متوجه شد که دم خروس از کیسه بیرون مانده است. فهمید که رسوا شده پس سریع پا به فرار گذاشت. سگ خروس را از کیسه بیرون آورد و به او گفت که باید غرورش را کنار گذاشته و دیگر به کسی اعتماد نکند. سپس آن دو همراه یکدیگر به خانه برگشتند.
این ضرب المثل زمانی بهکار میرود که کسی دروغ بگوید، ولی نشانههایی او را لو داده و دروغش را آشکار کند.
نگاره: Holly Tempka (dribbble.com)
گردآوری: فرتورچین