شیوانا با تعدادی از شاگردان از راهی میگذشت. نزدیک دروازهی یک شهر با ردیفی از فروشندگان دورهگرد روبهرو شد که کنار جاده بساط خود را پهن کرده بودند و به رهگذران غذا و لباس و میوه میفروختند. شیوانا متوجه شد که یکی از فروشندگان پیرزنی است که میوههای خود را در سبد مقابل خود چیده و بهخاطر قیمت مناسب و کیفیت میوهها مردم بیشتری را به دور خود جمع کرده است.
چند قدم بالاتر چند جوان میوهفروش بودند که کسی از آنها خرید نمیکرد. ناگهان آن چند جوان طاقتشان تمام شد و با عصبانیت سراغ پیرزن رفتند و با لگد سبد میوههای او را به گوشهای پرت کردند و مانع از کسب و کار او شدند. پیرزن هم که قدرت مقابله با آنها را نداشت مدام با صدای بلند میگفت به زودی پسر رشیدش خواهد آمد و آنها را ادب خواهد کرد.
شیوانا به شاگردان گفت که کناری بایستند و بهسرعت نزد پیرزن رفت و با صدای بلند او را مادر خود خطاب کرد. سپس شروع کرد به جمع کردن میوهها.
میوهفروشهای جوان تا این صحنه را دیدند با ترس و لرز وسایل خود را برداشتند و از آنجا دور شدند. بعد از مدتی که دوباره مشتریها دور پیرزن جمع شدند، شیوانا نزد شاگردانش بازگشت و از آنها خواست تا به راه خود ادامه دهند. در طول راه شاگردی از شیوانا پرسید: آیا آن پیرزن واقعا مادر شما بود؟
شیوانا لبخندی زد و گفت: میتوانست باشد! آن جوانها هم میتوانستند پسران او باشند! اما حرص و طمع و خودخواهی باعث شده بود که آنها از یاد ببرند همهی انسانها اجزای یک پیکر هستند. پیرزن در آن لحظه نیاز به یکی از پسرانش داشت، خوب من هم میتوانستم آن یک پسر باشم. برای همین کنارش نشستم و مانند یکی از پسرانش به او کمک کردم. به آن دو جوان هم کاری نداشتم. خودشان گریختند. در حقیقت آنها از یکی از پسران پیرزن ترسیدند و چون میدانستند خطاکارند فرار کردند.
نگاره: Lolame (pixabay.com)
گردآوری: فرتورچین