داستان کوتاه گردوفروش

داستان کوتاه گردوفروش

کسی سراغ گردوفروشی رفت و گفت: «می‌شود همه‌ی گردوهایت را رایگان به من بدهی؟» گردوفروش با تعجب به او نگاه کرد و جوابی نداد.
دوباره پرسید: «می‌شود یک کیلو گردو مجانی به من بدهی؟» و باز با سکوت مواجه شد.
- «پس خواهش می‌کنم دست کم یک عدد گردوی مجانی به من بدهید.» او آن‌قدر اصرار کرد تا بالاخره گردو را گرفت.
- «یک عدد که ارزش ندارد. یک عدد دیگر هم بدهید.» و با اصرار یک عدد دیگر گردو گرفت و درخواست کرد که گردوی سوم را نیز مجانی بگیرد.
گردوفروش که عصبانی شده بود، گفت: «زرنگی! این‌طور می‌خواهی یکی، یکی همه‌ی گردوهایم را تصاحب کنی؟»
مشتری سمج گفت: «راستش می‌خواستم درسی به تو بدهم. عمر و زندگی ما نیز چنین است. اگر به تو بگویم همه‌ی عمرت را به من بفروش، به هیچ قیمتی این کار را نمی‌کنی. ولی روزهای زندگیت را بی‌توجه، یکی یکی از دست می‌دهی و تا به خودت بیایی همه‌ی عمرت از کف رفته است».

 

زندگی کوتاه است و زمان به سرعت می‌گذرد. نه تکراری، نه برگشتی. پس از هر لحظه‌ای که می‌آید لذت ببرید.

آنچه ندارد عوض ای هوشیار - عمر عزیز است غنیمت شمار

 

نگاره: Wouter Supardi Salari (unsplash.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده
یاسر گفت:
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست - در میان این و آن فرصت شمار امروز را (سعدی)