روزی در یک مراسم مهمانی دست یک پسربچه که در حال بازی بود در یک گلدان کوچک و بسیار گرانقیمت گیر کرد. هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانست دست پسرش را از گلدان خارج کند. همهی بزرگان حاضر در مراسم دور او جمع شده بودند و سعی در کمک به او را داشتند. در نهایت پدر راضی شد گلدان گرانقیمت را بشکند تا دست کودک خود را آزاد کند. ناگهان فکری به سرش زد و به پسرش گفت:
دستت را باز کن، انگشتهایت را بههم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت دستت بیرون میآید.
پسر گفت: میدانم اما نمیتوانم این کار را بکنم.
پدر که از این جواب پسرش شگفتزده شده بود پرسید: چرا نمیتوانی؟
پسر گفت: اگر این کار را بکنم سکهای که در مشتم است، بیرون میافتد.
شاید شما و همهی حاضرانِ در مهمانی به سادهلوحی آن پسر خندیدید، اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم میبینیم همهی ما در زندگی به بعضی چیزهای کمارزش چنان میچسبیم که ارزش داراییهای پُرارزشمان را فراموش کردهایم.
- آن گلدان باارزش و گرانقیمت، نماد «عمر» ماست.
- و آن سکهی بیارزش، نماد «زندگی مادی و بیهوده» ماست.
- و آن کودک، نماد «فکر کوتاه» اکثر آدمهاست.
- و آن مراسم مهمانی، نماد «دنیاست».
بله، همهی ما برای مدت کوتاهی در دنیا مهمان هستیم و چنان غرق زندگی مادی و بیهوده در دنیا شدهایم که غافل از گذشت عمر گرانمایه! پس تا زندهاید نسبت به خود سخاوتمندتر باشید. زیرا زمانی که وصیتنامهیتان را مینویسید، میفهمید: تنها کسی که سهمی از داراییتان ندارد خودتان هستید.
نگاره: Auctionet.com
گردآوری: فرتورچین