یه نفر میگفت: پدربزرگم یه نیسان داشت که گفته میشد اولین نیسانیه که وارد ایران شده. با راست و دروغش کار ندارم، خیلی نیسانشو دوست داشت و روشَم تعصب داشت و باهاش هم تو جاده کار میکرد.
یادمه یه بار نشستم کنارش گفتم من هیچی نمیبینم، اینقد که شیشه شکسته شده و خورد شده، شما چجوری رانندگی میکنی؟
گفت: به این خوبی دیده میشه چی رو نمیبینی؟
گفتم: چجوری این شکلی شد؟
گفت: یه بار داشتم تو جاده رانندگی میکردم که یه تیکه سنگ کوچیک از ماشین کناری پرت شد. اولش یه ترک کوچیک بود. بعد کم کم بر اثر زمستون و تابستون و سرما گرما، بزرگ و بزرگتر شد تا اینکه کل شیشه رو گرفت.
میگفت پدربزرگم حاضر نبود قبول کنه که ترک داره و تعمیرش کنه. بس که دوسش داشت.
ما آدمام اینجوریم... عیبامونو قبول نمیکنیم، ایرادامونو نمیپذیریم و اصلاحش نمیکنیم، تا اینکه بزرگ و بزرگتر میشن...
میگفت اگه میخواید عاقبت پدربزرگمو بدونید، یکی از همون شبها تو جاده بهدلیل دید کم، تصادف کرد و فوت کرد.
همین عیبامون باعث نابودیمون میشن... همینایی که نمیپذیریمشون!
نگاره: Jannoon028 (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین