داستان کوتاه دل كه نیست، حوضچه‌ی پرورش ماهی است

داستان کوتاه دل كه نیست، حوضچه‌ی پرورش ماهی است

مرد: ماه من می‌شوی؟
زن: آن وقت دستت به من نمی‌رسد!
مرد: حالا می‌گی چکار کنم؟
زن: ماهی‌ات می‌شوم!
مرد با خوشحالی گفت: چه عالی! داشتن ماهی چه کیفی دارد!
زن گفت: حالا که ماهی‌ات شدم، اجازه بده کمی شنا کنم. ماهی به شنا زنده است!
مرد گفت: کجا می‌خواهی شنا کنی؟
زن گفت: چشمان زلالت، جان می‌دهد برای شنا کردن!
مرد گفت: راست می‌گویی؟ چگونه؟
زن گفت: تو فقط اجازه‌اش را بده، شنا کردن با من!
مرد قبول کرد و گفت: باشه! ولی زیاد از ساحل دور نشو! می‌ترسم غرق شوی!
زن به شکل ماهی درآمد و به داخل چشم مرد شیرجه زد و شناکنان وارد دل مرد شد و دید که ماهی‌های دیگری در آن‌جا مشغول شنا و جست و خیز هستند. او دیگر معطل نکرد و شناکنان برگشت و از چشم مرد بیرون پرید و به راه افتاد که برود.
مرد پرسید: چی شده ماهی من؟ کجا می‌روی؟
زن جواب داد: می‌روم ماهت بشوم!
مرد گفت: آن وقت دستم به تو نمی‌رسد!
زن گفت: همان بهتر که نرسد!
مرد پرسید: آخه چرا؟!
زن گفت: چرایش را از دلت بپرس! دل كه نیست، حوضچه‌ی پرورش ماهی است!

 

عبدالصباح پاک، نویسنده‌اى از بندر ترکمن
نگاره: Keafgan (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۱۲ مشارکت کننده