میگویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی میکرد. یک روز مرد فقیر به همسرش گفت: میخواهم هدیهای برای پادشاه ببرم. شاید شاه در عوض چیزی شایستهی شان و مقام خودش به من ببخشد و من آن را بفروشم و با پول آن زندگیمان عوض شود.
همسرش که چغندر دوست داشت، گفت: برای پادشاه چغندر ببر!
اما مرد که پیاز دوست داشت، مخالفت کرد و گفت: نه! پیاز بهتر است. خاصیتش هم بیشتر است.
با این انگیزه کیسهای پیاز دستچین کرد و برای پادشاه برد. از بد حادثه، آن روز از روزهای بداخلاقی پادشاه بود و اصلا حوصلهی چیزی را نداشت. وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد و دستور داد پیازها را یکی یکی بر سر مرد بیچاره بکوبند. مرد فقیر در زیر ضربات پیدرپی پیازهایی که بر سرش میخورد، با صدای بلند میگفت: «چغندر تا پیاز، شکر خدا!!»
پادشاه که صدای مرد فقیر را میشنید، تعجب کرد و جلو آمد و پرسید: این حرف چیست که مرتب فریاد میکنی؟
مرد فقیر با ناله گفت: شکر میکنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم و چغندر با خود نیاوردم و گرنه الان دیگر زنده نبودم!
شاه از این حرف مرد خندید و کیسهای زر به او بخشید تا زندگیش را سر و سامان دهد!
و از آن پس عبارت «پیاز تا چغندر شکر خدا» در هنگامی که فردی به گرفتاریای دچار شود که ممکن بود بدتر از آن هم باشد بهکار میرود.
نگاره: Pngwing.com
گردآوری: فرتورچین