بچه خیاطى بود. روزى موقع کار خوابش برد. پدر او، او را صدا زد و بیدار کرد. پسر بلند شد و گفت: داشتم خواب خوبى مىدیدم. پدر هر چه اصرار کرد، بچه خیاط خواب خود را تعریف نکرد. پدر شکایت برد پیش حاکم. حاکم پسر را خواست و خواب او را از او پرسید. پسر نگفت. حاکم دستور داد او را زندانى کنند و آب و غذا به او ندهند تا به حرف بیاید.
این بود تا اینکه روزى دختر حاکم براى تفریح به دیدن زندان رفت. در آنجا دختر و پسر هم دیگر را دیدند و عاشق هم شدند. حاکم سرزمین همسایه معمایى براى این حاکم فرستاد تا آنرا حل کند.
معما این بود: از سنگ آسیابى که برایت فرستادهام یک دست لباس بدوز و برایم بفرست. پادشاه و وزرا هر چه فکر کردند، چیزى به عقل آنها نرسید. بچه خیاط را صدا کردند و حل معما را از او خواستند. پسر با شمشیرى سنگ آسیاب را دو نیم کرد. میان آن پارچهاى بود. از آن پارچه لباسى دوخت و براى حاکم همسایه فرستاد. حاکم برخلاف قولى که به پسر داده بود او را آزاد نکرد.
مدتى گذشت. حاکم همسایه معماى دیگرى براى این حاکم فرستاد. معما این بود: در جعبهاى را که برایتان فرستادهام پیدا کرده و آن را باز کنید. باز حاکم مجبور شد بچه خیاط را خبر کند و به او قول آزادى او را داد. بچه خیاط جعبه را در آب فرو کرد. آب به درون جعبه نفوذ کرد جعبه پر از آب شد و به در آن فشار آورد و باز شد. جعبه را براى حاکم سرزمین همسایه فرستادند. این حاکم باز هم پسر را آزاد نکرد.
گذشت تا اینکه باز هم حاکم همسایه معماى دیگرى را طرح کرد. سه مادیان فرستاد تا این حاکم معلوم کند کدام مادر و کدام کرهی آن است. حاکم بچه خیاط را خبر کرد. بچه خیاط قول ازدواج با دختر حاکم را از او گرفت. مادیانها را حرکت داد. یکى جلو مىرفت و دو تاى دیگر بهدنبال او. بچه خیاط گفت مادیان جلویى مادر و دوتاى دیگر کرههاى او هستند. حاکم این بار به قول خود وفا کرد و دختر خود را به عقد بچه خیاط درآورد.
از آن طرف حاکم سرزمین همسایه فهمید که معماها را بچه خیاط حل کرده است. او هم دختر خود را به بچه خیاط داد. سالى گذشت و هر دو زن بچه خیاط زاییدند. یکى پسر و دیگرى دختر. روزى بچه خیاط پسر خود را روى یک زانو و دختر خود را روى زانوى دیگر خود نشانده بود که حاکم از در وارد شد و به او گفت حالا باید خواب آن روزت را برایم بگویی. بچه خیاط گفت: خواب دیدم که با دخترهاى دو حاکم عروسى کردهام و از آنها دو بچه دارم. یکى بهنام مهتاب و دیگرى بهنام آفتاب و هر کدام روى یک زانویم نشستهاند. مثل حالا. حاکم متعجب شد و گفت: چرا همان موقع خوابت را نگفتی. پسر گفت اگر مىگفتم، آنچه را که در خواب دیده بودم دیگر عمل نمىشد.
برگرفته از کتاب افسانههاى شمال، ص ۲۹۸ - ۲۹۲.
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ایران - جلد اول - على اشرف درویشیان - رضا خندان (مهابادى).
نگاره: Thairath.co.th
گردآوری: فرتورچین