داستان کوتاه بین همه‌ی پیامبرها جرجیس را انتخاب کرده

داستان کوتاه بین همه‌ی پیامبرها جرجیس را انتخاب کرده

گویند روباهی خروسی را از دیهی بربود و شتابان به سوی لانه‌ی خود می‌رفت. خروس در دهان روباه با حال تضرع گفت: صد اشرفی می‌دهم که مرا خلاص کنی. روباه قبول نکرد و بر سرعت خود افزود. خروس گفت: حال که از خوردن من چشم نمی‌پوشی ملتمسی دارم که متوقع هستم آن را برآورده کنی. روباه گفت: ملتمس تو چیست و چه آرزویی داری؟ خروس گرفتار که در زیر دندان‌های تیز و برنده‌ی روباه به دشواری نفس می‌کشید جواب داد: اکنون که آخرین دقایق عمرم سپری می‌شود آرزو دارم اقلا نام یکی از انبیای عظام را بر زبان بیاوری تا مگر به حرمتش سختی جان کندن بر من آسان گردد.
البته مقصود خروس این بود که روباه به محض آن‌که دهان گشاید تا کلمه‌ای بگوید او از دهانش بیرون افتد و بگریزد و خود را به شاخه‌ی درختی دور از دسترس روباه قرار دهد. روباه که خود سرخیل مکاران بود به قصد و نیت خروس پی برده و گفت: جرجیس، جرجیس... و با گفتن این کلمه نه تنها دهانش اصلا باز نشد بلکه دندان‌هایش بیشتر فشرده شد و استخوان‌های خروس به کلی خرد گردید. خروس نیمه‌جان در حال نزع گفت: لعنت بر تو، که در میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کردی.

 

همین داستان ولی بلندتر:
روزی روباهی گرسنه از کنار پرچین‌های یک خانه می‌گذشت که چشمش به مرغ چاق و چله‌ای افتاد که آرام آرام در حیاط قدم می‌زد و به طرف مرغدانی می‌رفت، دوباره به حیاط می‌آمد و دانه می‌خورد. البته این همه آرامش و آسایش مرغ به جهت حضور سگ نگهبان خانه در همان نزدیکی بود. مرغ مطمئن بود با وجود سگ نگهبان حیوانی جرات حمله به او را نخواهد داشت. تا یک روز که سگ نگهبان به همراه صاحب خانه گوسفندان را به چرا برده بود، مرغ‌ها در مرغدانی بدون نگهبان و محافظ مانده بودند. ولی چون فکر نمی‌کردند خطری تهدیدشان کند، بدون هیچ ترسی مشغول خوردن بودند. روباه که از آن‌جا می‌گذشت، در کمال تعجب دید که مرغ‌ها در مرغدانی بدون نگهبان هستند و چون مدت‌ها بود در آرزوی چنین روزی بود فرصت را غنیمت شمرد. با یک پرش از پرچین مرغدانی گذشت و وارد آنجا شد. به سرعت مرغ را در دهان گرفت و به داخل جنگل برگشت.
مرغ وقتی فهمید به دلیل بی‌احتیاطی‌اش به این راحتی در چنگ روباه گیر افتاده با خود گفت: اگر می‌خواهم زنده بمانم هر جور شده باید خود را از چنگ روباه درآورم. مرغ ابتدا شروع کرد عجز و ناله و التماس که خواهش می‌کنم من را رها کن. جوجه‌های من گرسنه می‌مانند. روباه که گوشش از این التماس‌ها پر بود، توجهی نکرد و هیچ عکس العملی نشان نداد. از طرفی مرغ مجبور بود هر راهی را امتحان کند تا شاید بتواند از این معرکه جان سالم به در ببرد. با خود گفت: باید هر جوری شده، سوالی از او بپرسم که روباه مجبور شود برای جواب دادن به آن دهانش را باز کند تا من بتوانم از چنگ روباه فرار کنم.
مرغ گفت: دوست عزیز با قضایای پیش آمده من مرگ را در نزدیکی خود می‌بینم. ولی یک خواهش دارم قبل از این‌که من را بکشی نام یکی از پیامبران خدا را بر زبان بیاور تا گوشت من حلال شود. دوست ندارم گوشتم حرام خورده شود. روباه که زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود و قبلا هم این کلک‌ها را شنیده بود، با خونسردی گفت: «جرجیس». مرغ گفت: کدام پیامبر؟ روباه چند بار تکرار کرد: جرجیس! جرجیس! جرجیس! روباه زرنگ از میان نام همه‌ی پیامبران نامی را انتخاب کرد که لازم نباشد برای این‌که آن نام تکرار شود دهانش را باز کند. مرغ با ناامیدی چون حرفی برای گفتن نداشت. گفت: ممنون که از بین این همه پیغمبر، جرجیس نصیب ما شد.

 

هرگاه کسی برای آسودگی خودش، از چیزی نام ببرد که برجسته و ارزشمند نباشد، این ضرب‌المثل را برایش به‌کار می‌برند.

 

نگاره: apokusay (vectorstock.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده