داستان کوتاه دنیای کوچک

داستان کوتاه دنیای کوچک

آخرین سال دانشگاه بود که جوزف، آن دخترک زیباروی رشته‌ی پزشکی را در راه‌روی منتهی به رستوران دانشگاه دید و آن نگاه معصوم و آن دندان‌های درخشان، کاری با قلب و روح جوزف کرد که در تمام بیست و پنج سالگی او رخ نداده بود. نامش ایزابل بود و این را از اشتیاق دیگر همکلاسی‌هایش هنگام نام بردنش فهمید. جوزف که اصالتی روس داشت و در اوج فقر و بی‌کسی موفق شده بود بورسیه‌ی دانشگاه را در رشته‌ی ریسندگی و طراحی پارچه بگیرد، حالا درون وجودش روزنه‌ای از نور تابیدن گرفته بود.
هیچ وقت جرات نکرد در مورد ایزابل زیبا با کسی سخن بگوید، حتی با نزدیک‌ترین و صمیمی‌ترین دوستش ادوارد چرا که می‌دانست ادوارد یک اصیل‌زاده‌ی ثروتمند محال است با شنیدن این موضوع او را دستخوش شوخی‌های همیشگی‌اش نکند و خوب بهتر آن بود که تا آشنایی بیشتر خودش و ایزابل کمی صبوری کند تا مضحکه‌ی دست ادوارد نشود. عمق دوستی جوزف و ادوارد از کسی پوشیده نبود و تمام دانشگاه می‌دانستند اگر کمک‌های درسی جوزف نبود ادوارد چند سالی می‌شد که قید درس را زده بود.
هنوز چند ماهی نگذشته بود که ادوارد محرمانه‌ترین راز زندگیش را برای جوزف بازگو کرد و آن روز تلخ‌ترین بعدازظهر تمام زندگی جوزف را رقم زد. در کمال ناباوری ادوارد عاشق دخترک خنده‌رو و مهربان رشته‌ی پزشکی شده بود که تمام مشخصاتش با آن‌چه در ذهن جوزف نقش بسته بود یکسان به‌نظر می‌رسید و هنگامی که نام آن دخترک بر زبان ادوارد جاری شد دیگر جای شکی باقی نگذاشت... ایزابل.
جوزف که تمام دوران تحصیلی را در کنار دوست صمیمی خود گذرانده بود و کم و بیش کمک‌های مالی او مسبب ادامه‌ی درسش بود، به‌جز سکوت و فرو ریختن تمام آرزوهایش در دل انتخاب دیگری را برنگزید. جوزف با دیدن اشتیاق ادوارد هنگامی که کلمه‌ی ازدواج را با دلخوشی فراوان بر لب می‌آورد، ترجیح داد از آن عشقی که در دلش روزبه‌روز شعله‌ورتر می‌شد بگذرد تا ادوارد همسر لایقی برای ایزابل باشد.
از آن غروب دلگیر به بعد جوزف هرگز آن جوان باطراوت و خوش صحبت قبلی نشد و دست تقدیر زخم‌های عمیقی بر پیکر او وارد آورد تا جایی که پس از پایان دانشگاه به سختی می‌شد تشخیص داد آن مرد جوان ژنده‌پوش که دربه‌در به‌دنبال تهیه‌ی مواد مخدر از عابرین گدایی می‌کند، همان جوزف با استعداد رشته‌ی طراحی دانشگاست و داستان به آن‌جا رسید که در کمال سرخوردگی و بیچارگی تنها راهی که برای تامین مواد افیونی به ذهن جوزف مانده بود، رفتن به منزل دوست قدیمی‌اش ادوارد بود. دوستی که در یکی از ویلاهای گران‌قیمت بالای شهر با همسر دلبندش ایزابل زندگی می‌کرد و مدت‌ها بود از او خبری نداشت.
هنگامی که درب منزل را کوبید و مستخدم منزل با اکراه از او خواست تا منتظر آقای خانه بماند ایمان داشت ادوارد روی او را زمین نخواهد زد. دقایقی بعد ادوارد که از ناراحتی سخت می‌توانست باور کند آن جوانک معتاد بی‌همه‌چیز جوزف است سیلی محکمی به صورتش زد و او را از درب خانه طرد کرد. فریاد می‌کشید که این آخرین دفعه باید باشد که برای پول یا هر کوفت دیگری مزاحم زندگی شخصی او می‌شود.
جوزف که از عشق قدیمی خودش گذشته بود تا ادوارد به آرزوهای شیرینش برسد، حالا مفلوک‌تر و شکسته‌تر از همیشه مسیر سرپایینی آن خانه‌ی بزرگ را طی می‌کرد، بی‌آنکه بداند هدفش چیست و به کجا می‌رود. گیج و مبهوت از آن‌چه برایش رخ داده بود، زیر نم نم بارانی سرد همچون یک زباله‌ی متحرک در عالم خود غوطه‌ور بود که صدای توقف یک اتومبیل در کنارش او را به خود آورد.
خانمی میانسال و زیبا با موهای طلایی که می‌شد بوی عطر گران‌قیمتش را حتی از گوشه‌ی پنجره‌ی نیمه‌باز اتومبیلش حس کرد. جای تعجب بود که با لبخند از جوزف می‌خواست تا او را به مقصدش برساند. جوزف که غم بزرگش جایش را به خجالت و شرمساری داده بود، سری تکان داد و گفت: نیازی به کمک ندارم و پیاده تا انتهای خیابان خواهم رفت. زن که مودبانه لبخند می‌زد اصرار داشت تا او را برساند و معلوم نبود چه نیتی در پس آن نگاهش نهفته است. چهره گشاده‌ی آن خانم دلربا که شخصیت والایش در انتخاب کلماتش هنگام سخن گفتن فاش می‌شد، جوزف  را بر آن داشت تا سوار شود با تصور آن‌که شاید یک اسکناس ده پوندی هم نسیبش شود.
زن بی مقدمه خودش را معرفی کرد. نامش ماریا بود و کسب و کار موفقی داشت و تنها دلیل توقفش حسی بود که در یاس و ناامیدی جوزف دیده بود و او را به یاد دوران سخت جوانی خودش می‌انداخت. خانم ماریا در طول مسیر کمتر اجازه داد جوزف حرفی بزند و بیشتر او بود که از زندگی و کار سخن می‌گفت و تلاش داشت حتی شده یک لبخند از جوزف پاسخ بگیرد. به‌نظر بانوی دلسوزی می‌آمد که از سر ترحم تصمیم بزرگی برای آن جوانک مایوس گرفته بود.
خیابانها یکی پس از دیگری طی شد و جوزف محو شنیدن کلام جذاب خانم ماریا فراموش کرده بود جایی برای رفتن ندارد و این دقیقا سوالی بود که ماریا از او پرسید و جواب جوزف جز سرافکندگی چیزی نبود. خانم ماریا که در چهره‌ی آن مرد جوان هوش و ذکاوت را می‌دید پیشنهادی داد که رد کردنش کار هیچ آدم عاقلی نبود و پذیرفتنش زندگی جوزف را دگرگون می‌کرد.
خانم ماریا یک دسته اسکناس هزار پوندی را به جوزف پیشنهاد داد و از او خواست در قبال آن پول یک راه را برگزیند یا آن‌که تمام پول را صرف مواد مخدر کند و یا پس از یک ماه با تنی پاک و به‌دور از کوچک‌ترین اعتیاد خودش را به کارخانه‌ی نساجی «سافت» معرفی کند. باور کردنش سخت بود که آن بانوی بخشنده صاحب یکی از معروف‌ترین کارخانجات پارچه در لندن بود و چه تصادفی از این مهیج‌تر که تحصیلات جوزف در هم‌خوانی کامل با آن پیشنهاد عالی بود.
آن شب جوزف تصمیمی جدی گرفت که زندگی جدیدی برای خود رقم بزند و همین اتفاق هم افتاد. درست یک ماه بعد پسر جوان قدبلندی با لباس‌های آراسته خودش را به نگهبانی کارخانه‌ی نساجی سافت معرفی کرد. خانم ماریا که از دیدن او ذوق‌زده شده بود او را در ابتدا مسئول قسمت کوچکی از خط تولید کارخانه کرد و روزها و ماه‌ها گذشت تا جوزف قابلیت‌های خود را نشان دهد و البته با حمایت‌های خانم ماریا دیری نپایید که جوزف به بالاترین قسمت اداری شرکت راه یافت و بعد از گذشت یک سال حالا او دست راست خانم ماریا محسوب می‌شد و در غیاب وی وظیفه‌ی اداره تمام امور به عهده جوزف بود تا این‌که یکی از روزها خانم ماریا او را به صرف شام به منزل خودش دعوت کرد.
جوزف که حالا در اوج شکوه و زیبایی و وقار بود پوشیده در کت و شلواری مشکی با پیراهنی سفید و یقه و سر آستین‌های آهار خورده و دسته گلی مجلل پا به عمارت خانم ماریا گذاشت. هنگامی که درب ورودی ساختمان گشوده شد دختری رعنا با نگاهی معصوم و موهایی طلایی که در سیمایش چهره‌ی خانم ماریا هویدا بود در دهانه‌ی در ظاهر شد. بدون شک می‌شد حدس زد که چنین فرشته‌ی زیبایی مارگارت دختر خانم ماریاست و این دیدار زمینه‌ساز یک عشق جاودان میان جوزف و مارگارت گردید.
خانم ماریا که حالا به جوزف ایمان کامل داشت با مسرت علاقه‌مند بود که دختر خود را به عقد او درآورد و این اتفاق در یک شب معتدل بهاری در تالاری باشکوه و در میان جمع زیادی از مهمانان که همگی از سرشناسان لندن بودند به وقوع پیوست. جوزف که حالا هیچ چیز از یک دوک عالی‌رتبه کم نداشت، دست در دست مارگارت همسر زیبای خود در کنار میز مهمانان حاضر می‌شد و به آنان خوشامد می‌گفت که ناگهان در لابه‌لای حضار متوجه یکی از میزهای کناری تالار شد که مهمانی آشنا در آن‌جا سرگرم سخن گفتن با همسرش بود. مرد و زنی که هر دو را به خوبی به یاد می‌آورد و بی‌شک آن دو ادوارد و ایزابل بودند.
جوزف که کمی جا خورده بود نگاهش را تیزتر کرد و مطمئن شد آن‌ها را اشتباه نگرفته است. اما آن‌ها را چه کسی به چنین محفلی دعوت کرده است؟ بی درنگ از مارگارت خواست تا به سمت آن‌ها بروند. هنگامی که ادوارد متوجه حضور جوزف بر بالای میز خود شد سکوت عمیقی کرد و نگاهش را از چشمان پر از خشم جوزف برنداشت. جوزف که همچون گلوله‌ای آتشین سرخ شده بود و کمی صدایش می‌لرزید جام کریستالی را از روی میز برداشت و آن را با مقداری شراب  پر کرد و رو به مدعوین با صدای بلند گفت: خانم‌ها و آقایان لطفا توجه کنید.
صدای مرتعش جوزف و جدیتی که در سیمایش موج می‌زد سبب شد موزیک قطع شود و توجه همه‌ی حضار به او جلب گردد. جام شرابش را بالا گرفت و با طنین محکمی گفت: خانم‌ها و آقایان علاقه دارم امشب در مهم‌ترین شب زندگیم این جام شراب رو به سلامتی مردی بنوشم که اینجا نشسته، مردی که به‌خاطر او دست از عشق دوران جوانی خودم کشیدم، اما او با سیلی من رو از خونه‌ی خودش بیرون انداخت. مردی که هیچ وقت نفهمید معنی رفاقت والاترین معنی دنیاست. و سپس جام شرابش رو سر کشید.
سکوت مطلق همه جا خیمه زده بود که ادوارد به آهستگی از روی صندلی خودش برخواست و همان‌طور که به چشم تک تک مهمان‌ها نگاه می‌کرد جام بلورینی را از روی میز برداشت و آن را پر از شراب کرد و به نشانه‌ی سلامتی بالا گرفت و گفت: دوستان گرامی به من هم اجازه بدین این جام رو به سلامتی مردی بنوشم که چشم بر روی علاقه‌ی خودش بست تا من با بهترین زن دنیا ازدواج کنم. مردی که پس از شکست و سرخوردگی به دیدار من اومد، اما من رهاش نکردم بلکه مادرم رو به دنبالش فرستادم تا کمکش کنه و از زمین بلند شه، به سلامتی مردی که خواهرم رو به استقبالش فرستادم تا شاید شیفته‌ی اون بشه و در این شب خجسته به عقد همسری اون در بیاد.
جوزف در کمال تعجب به خانم ماریا و مارگارت نگاه می‌کرد که با لبخند در کنار ادوارد ایستاده بودند و حالا می‌فهمید تمام این اتفاقات چگونه زندگی او را به سمت خوشبختی هدایت کرده بود.

 

نگاره: Wallpaperflare.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۱ مشارکت کننده