ضحاک عرب بود و پایتخت او بیتالمقدس، ولی بر ایران زمین سلطه داشت. شیطان در هیات یک آشپز به استخدام دربار درمیآید و برای نخستین بار به ضحاک گوشت میخوراند. طعم پرندگان بریان به مذاق ضحاک خوش میآید و تصمیم به تشویق آشپز جدید میگیرد. ضحاک، آشپز را بهحضور میطلبد و از او تمجید میکند و به او میگوید چه دستمزدی برای این غذای لذیذ طلب میکند. آشپز که همان شیطان است میگوید بوسه بر شانههای شاه بهترین پاداش برای من است. شاه از این تملق خوشش میآید و اجازهی بوسه میدهد!
روز بعد شانههای شاه زخم میشود و پس از مدتی زخمها باز میشوند و دو مار سیاه از زخمها بیرون میآیند. مارها تمایل دارند از گوشهای ضحاک بهداخل روند و مغز سر او را بخورند! شیطان این بار به هیات حکیم ظاهر میشود و میگوید تنها راه بقای شاه این است که هر روز دو جوان را قربانی کند و مغز سر آنان را به مارها بدهد تا سیر شوند و اشتهایی برای خوردن مغز شاه نداشته باشند!
هر روز دو پسر جوان ایرانی به قید قرعه دستگیر میشوند و به آشپزخانهی دربار آورده میشوند. ظاهرا عدالت برقرار است و به کسی ظلم نمیشود. ولی روزانه مغز سر دو جوان، غذای مارها میشود، باشد که مغز شاه سالم بماند. قیمت مغز شاه سالانه بیش از هفتصد مغز جوان است! هیچکس جرات مقاومت ندارد و ایرانیان کماکان دچار این گفتمان هستند که: «بگذار همسایه فریاد بزند، چرا من؟» و خشنودی هر خانوادهی ایرانی این است که امروز نوبت جوان آنها نشده است.
«ارمایل» و «گرمایل» که اداره کنندهی آشپزخانهی دربار هستند تصمیم به اقدام میگیرند، البته نه اقدامی «رادیکال» بلکه اقدامی «میاندارانه». آنها فکر میکنند که اگر هر روز یک جوان را قربانی کنند و مغز سر آن جوان را با مغز سر یک گوسفند مخلوط کنند، مارها تغییر طعم مغز را متوجه نمیشوند و با اینحساب آنها میتوانند در طول یک سال، سیصد و شصت و پنج جوان را نجات دهند! جالب اینجاست که مارها «مغز» میخواهند، مغز! نه قلب، نه جگر، نه ران، نه دست، فقط مغز! هر کس که مغز ندارد خوش بگذراند، مارها فقط مغز طلب میکنند.
اقدام میاندارانهی دو آشپز جواب میدهد! مارها طعم مغز مخلوط را تشخیص نمیدهند و هر روز از دو جوان که به آشپزخانهی سلطنتی سپرده میشوند یکی آزاد میشود! ارمایل و گرمایل خشنودند که در سال ۳۶۵ نفر را نجات دادهاند، نیمهی پُر لیوان! ارمایل و گرمایل هر روز یک جوان را آزاد میکنند و به او میگویند سر به بیابان بگذارد و در شهرها آفتابی نشود که اگر معلوم شود او از آشپزخانهی حکومتی گریخته، هم او خوراک مارها میشود و هم سر ارمایل و گرمایل.
«کاوه» آهنگر بود و سه جوانش خوراک مارهای حکومتی شده بودند، کاوه رادیکال بود، اگر ارمایل و گرمایل هم سه جوان داده بودند شاید رادیکال شده بودند. ضحاک ماردوش تصمیم میگیرد از رعایا نامهای بگیرد مبنی بر اینکه سلطانی دادگر است! رعایا اطاعت میکنند و به صف میایستند تا طوماری را امضا کنند بهنفع دادگری ضحاک! میایستند و امضا میکنند، در صف میایستند و امضا میکنند، در صف میایستند و...
نوبت به کاوه میرسد، امضا نمیکند، طومار را پاره میکند، فریاد میزند که تو بیدادگری. کاوه نمیترسد! فریاد کاوه، ضحاک و درباریان را وحشتزده میکند: این فریاد دلیرانه شمارش معکوس سقوط ضحاک است. کاوهی آهنگر پیشبند چرمی که هنگام کار بر تن میپوشید را بر سر نیزه میکند و این پرچم نماد قیامش میشود، درفش کاویانی. با پیوستن جوانان آزاد شده از مسلخ ضحاک به کاوه، قیام علیه ضحاک آغاز میشود.
فردوسی بزرگمرد ایران زمین چه حکایت زیبایی نقل میکند.
نگاره: Shecodes.io
گردآوری: فرتورچین