داستان کوتاه مقدس اردبیلی در حمام

داستان کوتاه مقدس اردبیلی در حمام

مقدس اردبیلی به حمام رفت و  دید حمامی دارد در خلوت خود می‌گوید: خدایا شکرت که شاه نشدیم، خدایا شکرت که وزیر نشدیم، خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم.
مقدس اردبیلی پرسید: آقا خُب شاه و وزیر ظلم می‌کنند، شکر کردی که در آن جایگاه نبودی، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟
گفت: او هم بالاخره اخلاص ندارد! شما شنیدی می‌گویند مقدس اردبیلی، نیمه‌شب دلو انداخت آب از چاه بکشه، دید طلا بالا آمد، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب می‌خواهم برای نماز شب، کمک کن!
مقدس گفت: بله شنیدم...
حمامی گفت: اونجا، نصفه‌شب، کسی بوده با مقدس؟
مقدس گفت: نه ظاهرا نبوده.
حمامی گفت: پس چطور همه خبردار شدند؟ پس معلوم می‌شود خالص خالص نیست!
و مقدس اردبیلی می‌گوید یک‌ دفعه به خودم آمدم و به عمق این روایت پی بردم که: ریا، پنهان‌تر از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک است.

 

سعی کن آن باشیم که خدا می‌خواهد، نه آن باشیم که خود می‌خواهیم و مغرور نشویم که شناگران را هم آب می‌برد.

 

نگاره: Al13Ar18 (commons.wikimedia.org)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۱ مشارکت کننده