در زمانهای قدیم پادشاهی تصمیم گرفت دخترش را به دروغگوترین آدم کشورش بدهد. او جارچیهایش را جمع کرد و به آنها گفت: به شهرهای مختلف بروید و جار بزنید و بگویید هر کس بتواند بزرگترین و باورنکردنیترین دروغ را بگوید، داماد شاه میشود.
جارچیها راه افتادند و به هر شهر و روستایی رسیدند، فرمان پادشاه را به گوش مردم رساندند. از فردای آن روز، جوانهای زیادی از دور و نزدیک به قصر پادشاه میرفتند و دروغهای زیادی را که سر هم کرده بودند برای شاه تعریف میکردند. پادشاه بعد از شنیدن هر دروغی، سری تکان میداد و میگفت: دروغ تو باورکردنی است، دروغ بزرگی نگفتی. دروغ که از در میآید یک پایش میلنگد.
دیدن جوانهای دروغگو و شنیدن حرفهای دروغشان شده بود برنامهی تفریحی پادشاه. همه میآمدند و میرفتند و با دروغهایشان شاه را میخنداندند. اما هیچ کدام امتیازی بهدست نمیآوردند تا داماد شاه بشوند. در آن روزگار، مرد دانا و باهوشی بود که فهمید قصد پادشاه شوهر دادن دخترش نیست و فقط میخواهد جوانها را به بازی بگیرد و بخندد. کمی فکر کرد و نقشهی جالبی کشید. او از این طرف و آن طرف پولی تهیه کرد. بعد سراغ سبدباف ماهری رفت و گفت: برای من سبد بسیار بزرگی بباف که از دروازهی شهر هم نتوانم آن را بگذرانم و وارد شهر کنم.
سبدباف قبول کرد. پول را از مرد زیرک گرفت. وسایل کارش را جمع و جور کرد و به خارج از شهر رفت. بیرون از دروازهی شهر مشغول بافتن سبد شد. چند روز پشت سر هم کار کرد و سبد بافت تا سبدی بزرگتر از دروازهی شهر بافته شد. سبد که بافته شد مرد زیرک خودش را به قصر پادشاه رساند و گفت: دروغی دارم که حتما پادشاه باور نمیکند. نگهبانان به شاه خبر دادند که دروغگوی دیگری پیدا شده است. شاه دستور داد او را به حضورش آوردند. مرد زیرک به شاه گفت: دروغ بسیار بزرگی را برای تقدیم به شما آورده ام. شاه گفت: ببینم چه آوردهای؟
مرد گفت: دروغم را هم باید ببینید هم بشنوید. دروغ من خیلی بزرگ است. آنقدر بزرگ است که از دروازهی شهر هم نمیتواند وارد شهر شود. شاه که تا آن روز چنین حرفهایی نشنیده بود، گفت: من باید دروغت را بشنوم تا بفهمم باور کردنی است یا نه. این چه دروغی است که نمیتوان وارد شهر کرد، اما من باید دربارهی آن اظهار نظر کنم؟!
مرد گفت: اگر لطف کنید، با هم به دروازهی شهر میرویم. در آنجا هم دروغ بزرگ مرا میبینید هم میشنوید. در ضمن، گردش و هواخوری هم کردهاید. شاه راضی شد. سوار اسب شد و همراه مرد زیرک به دروازهی شهر رسید. در آنجا سبد بسیار بزرگی دید که از دروازهی شهر بزرگتر بود. جمعیت زیادی که خبر به گوششان رسیده بود، دنبال آنها رفته بودند و بیرون شهر منتظر بودند تا ببیند چه میشود.
مرد زیرک رو به شاه کرد و گفت: پدر شما چند سال پیش از مرگشان به پول احتیاج داشتند. ایشان برای پدر من پیغام فرستادند و از او وام خواستند. پدر من هم این سبد بزرگ را هفت بار پر از سکه و طلا و جواهر کرد و برای پدر شما فرستاد. حالا اگر حرف مرا باور میکنید، دستور بدهید قرض ما را پس بدهند و هفت بار این سبد را پر از طلا و جواهر کنند و به خانهی ما بفرستند.
شاه عصبانی شد و گفت: فکر میکنی که من احمقم؟ این چه دروغ بزرگی است که سر هم کردهای؟
مرد گفت: خوب، اگر حرف من دروغ است و آن را باور نمیکنید، دخترتان را به عقد من در آورید.
شاه دیگر نخندید. چون چارهای جز این نداشت که دخترش را به مرد دانا و زیرک بدهد. جلو آن همه مردم نمیتوانست زیر قولش بزند.
از آن به بعد وقتی بخواهند آدمهایی را که دروغی گفتهاند و دروغ بودن حرفشان روشن است مسخره کنند، میگویند: دروغش از دروازه تو نمیآید.
نگاره: Pngegg.com
گردآوری: فرتورچین