داستان کوتاه برای خوردن سپهسالار، برای دعوا بنه‌پا

داستان کوتاه برای خوردن سپهسالار، برای دعوا بنه‌پا

می‌گویند دو برادر بودند که همیشه و همه‌ی اوقات حتی در سفر هم با هم بودند. چون در قدیم دزد سر گردنه زیاد بود، در سفرها عده‌ای جلو می‌رفتند و جاده و گردونه را می‌پاییدند و راه را برای کاروان باز می‌کردند تا مسافرها با خیال راحت به راهشان ادامه دهند. اما بشنوید از این دو برادر.
برادر بزرگتر که همیشه ادعای برتری و آقایی می‌کرد، وقتی به گردنه یا محل ناامنی می‌رسیدند به برادر کوچکتر می‌گفت: «برادر! تو ماشاالله جوانی و پرزور، برو جلو مواظب باش، من هم این‌جا پهلوی بار و بنه‌ها می‌مانم و بنه‌پایی می‌کنم تا برگردی.» و به این ترتیب برادر بیچاره را همیشه به استقبال خطر می‌فرستاد و خودش از تیررس راهزنان در امان می‌ماند. هنگامی که متوجه می‌شد خبری از دزدان نیست و راه، امن و امان است، با کبکبه و دبدبه و سر و صدا دستور می‌داد: «همین‌جا بار بیندازید.» و چنان وانمود می‌کرد که یکه بزن دوران است.
وقت خورد و خوراک هم که می‌شد، سینه را جلو می‌انداخت و می‌گفت: « یالا غذا را بیارین دلم از گرسنگی داره میره. دیگه خسته شدم. این چه وضعیه؟ یالا جُم بخورین بی‌عرضه‌ها، بی‌خاصیت‌ها. از صبح تا عصر زحمت می‌کشم و از همه مواظبت می‌کنم. اما شما همه‌اش کارتان خوردن و خوابیدن است.» و با گفتن این جملات و سروصدا راه انداختن از همه پُرتَر می‌خورد و کمتر می‌دوید. دیگران هم که او راشناخته بودند می‌گفتند: «برای خوردن سپهسالار، برای دعوا بُنه‌پا.»

 

این مثل در مورد کسی گفته می‌شود که همیشه شانه از زیر هر نوع کار و مسئولیتی خالی کند و در عوض پر توقع و ناراضی باشد و منافعش را بیش از دیگران در نظر بگیرد.

 

نگاره: Pinterest.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۱ مشارکت کننده