یکی بود، یکی نبود. پیرزن و پیرمردی بودند که فقط دو دختر داشتند. دخترها شوهر کرده و از پیش آنها رفته بودند. روزی از روزها پیرمرد برای سر زدن به دخترها و دامادهایش از خانه خارج شد. زن در خانه ماند تا از گاو و گوسفندها مراقبت کند. پیرمرد سوار خر شد و رفت و رفت تا به دهی که دختر بزرگتر در آن زندگی میکرد، رسید. به خانهی دختر رفت. دختر وقتی پدر را دید شاد شد. او را بوسید و برایش چای تازهدم آورد. پیرمرد احوال داماد را پرسید.
دختر گفت: الحمدلله خوب است. امسال زمینی خریدیم و با هم شخم زدیم. الان هم شوهرم روی زمین است و دانه میپاشد. اگر خدا بخواهد و این چند روز آسمان حسابی ببارد. دانهها جوانه میزنند و کارمان حسابی سکه میشود. پیرمرد گفت: انشاءالله که میبارد. خدا بزرگ است.
مرد شب را در خانهی دختر ماند. با داماد و دخترش شام خورد و صبح زود به قصد دیدار دختر کوچکتر از آنجا رفت. پیرمرد رفت و رفت تا به روستای بعدی رسید. به خانهی دختر کوچک رفت. دختر توی حیاط نشسته بود و جوراب میبافت. از دیدار پدر خیلی خوشحال شد. او را به ایوان خانه برد و هر چه خوراکی توی خانه داشت جلوی پدر گذاشت. پیرمرد از احوال او و دامادش پرسید.
دختر جواب داد: شکر خدا خوب خوب هستیم. امسال به کمک هم بیست، بیست و پنج هزار تایی خشت زدهایم .اگر خدا لطف کند و این روزها باران نبارد و آفتاب همینطور گرم بتابد، خشتها خشک میشوند و با فروش آنها برای یکی دو سال بارمان را خواهیم بست. اگر هم ببارد خشتها زیر باران از بین میروند و نتیجهی کارمان باد هوا میشود! پیرمرد گفت: انشاءالله که نمیبارد. خدا بزرگ است.
پیرمرد شب را در خانهی دختر ماند و با داماد و دخترش شام خورد و از هر دری حرف زد و صبح زود به طرف خانهی خودش به راه افتاد. وقتی به خانه رسید پیرزن مشتاقانه جلو دوید و از وضع و حال دخترانش پرسید. پیرمرد گفت: نمیدانم چه بگویم. هر کدام آرزویی داشتند و از من میخواستند که برای آنها دعا کنم، اگر دعایم مستجاب شود آن یکی آسیب میبیند.
زن او که پاک نگران شده بود، گفت: چه شده مرد؟ بگو ببینم. پیرمرد تمام آنچه را که از دخترانش شنیده بود، تعریف کرد. زن او کمی فکر کرد و گفت: به خدا توکل کن. او خودش بهتر از ما میداند چه کند.
از آن به بعد وقتی بخواهند بگویند که هر کس سود خودش را در نظر میگیرد و فقط به فکر خودش است، میگویند: هر که نقش خویش میبیند در آب.
هر که نقش خویش میبیند در آب - برزگر باران و گازر آفتاب (سعدی)
نگاره: Codywilliamsmith.com
گردآوری: فرتورچین