در ایام قدیم پیرمردی بهنام عمو حسن با یک الاغ در یک روستا زندگی میکرد. عمو حسن تا میخواست سوار الاغش بشود، الاغ عرعر میکرد و جفتک میانداخت و به قول معروف سواری نمیداد. عمو حسن، هر چه بیشتر به الاغش رسیدگی میکرد، کاه و یونجهاش را بیشتر میکرد و یا بهتر تیمارش میکرد، الاغ سر به راه نمیشد که نمیشد.
بالاخره یک روز کاسهی صبرش لبریز شد و تصمیم گرفت الاغ را به بازار مال فروشها ببرد و بفروشد. صبح زود، وارد طویله شد. پالان الاغ را بر پشتش گذاشت و گفت: «حالا برای من جفتک میاندازی؟ حالا به من سواری نمیدهی؟ بلایی به سرت بیاورم که توی قصهها بنویسند. الان میبرمت بازار مال فروشها و به کسی میفروشمت که حتی غذا و خورد و خوراک درست و حسابی هم به تو ندهد. به کسی میفروشمت که افسارت را ببندد به گاری تا قدرت حرکت کردن و جفتک انداختن نداشته باشی. آن وقت مجبور میشوی که از صبح تا شب بار بکشی و جفتک هم نزنی»
خر بیچاره، حرفهای صاحبش را شنید. فهمید که بدجوری گرفتار شده است. از کردهی خود پشیمان شده بود. دلش میخواست با صدای بلند از صاحبش معذرت بخواهد و بگوید که ببخش، از این به بعد خر باربر و سر به زیری خواهم شد؛ اما حیف و صد حیف که آدمها زبان خرها را نمیفهمند و آن خر بیچاره هم هرچه عرعر کرد، نتوانست پشیمان شدنش را به صاحبش بفهماند.
مرد، افسار خرش را گرفت و پیاده به طرف بازار مال فروشها به راه افتاد. وسط راه که رسید، با خود گفت: «چرا من پیاده میروم؟ بهتر است بقیهی راه را سوار بشوم و این روز آخری، یک سواری درست و حسابی از الاغم بگیرم. با این فکر، الاغ را گوشهای نگه داشت و سوارش شد. الاغ که دلش نمیخواست کاه و جو مفت و مجانی را از دست بدهد و به بارکشی بیفتد، اول کمی آرام آرام راه رفت تا دل صاحبش را بهدست آورد؛ اما وقتی فهمید که او تصمیم خودش را گرفته و یکراست به طرف بازار میرود، تصمیم گرفت جفتک دیگری بیندازد و از دستش فرار کند.
مرد که برای اولین بار میدید خرش رام شده، بیخیال روی پالان نشسته بود و جلو میرفت که یکباره الاغ، جفتکاندازی را شروع کرد. مرد از ترس اینکه به زمین بخورد و دست و پایش بشکند، محکم به پالان الاغ چسبید. الاغ چند تا جفتک دیگر انداخت و خودش را از زیر بار صاحبش و پالانش نجات داد. بعد چهار تا پا داشت، چهار تای دیگر هم قرض گرفت و با عجله به طرف کوه و صحرا دوید. تا صاحب بیچاره به خودش بیاید، الاغ فرار کرده بود و او را با پالان، روی زمین انداخته بود.
مردم که شاهد ماجرا بودند، دور و بر مرد و پالانش جمع شدند. یکی میگفت: «الاغش رم کرده.»
یکی میگفت: «حتما الاغش سگی، خرگوشی، چیزی دیده و ترسیده.»
اما از همه بدتر این بود که بعضیها میگفتند: «حتما از دست صاحبش عصبانی بوده. صاحبش کاه و جو درست و حسابی به او نداده که گذاشته و در رفته است.»
مرد بیچاره که خیلی عصبانی شده بود، از جا بلند شد و با چوبدستیاش مشغول کتک زدن پالان الاغ شد. مردم چوبش را از دستش گرفتند و گفتند: «الاغت رم کرده و فرار کرده، چه ربطی به پالان دارد که داری آن را کتک میزنی؟»
مردم ساکت شدند و مرد گفت: «زورم به خرم که نمیرسد، یعنی پالانش را هم حق ندارم بزنم؟»
هرگاه کسی از دست زورمندی آزرده و خشمگین میشود، ولی ناخشنودی خود را سر دیگران خالی میکند، میگویند: زورش به خر نمیرسه، پالونش را میزنه.
نگاره: Hennadii (istockphoto.com)
گردآوری: فرتورچین