آوردهاند که در زمانهای دور، مرد بسیار پولداری زندگی میکرد. او پسری به شدت خوشگذران و ولخرج داشت و همیشه در حال پند دادن به فرزندش بود و او را از همنشینی با دوستان بدکردار و سودجو منع میکرد. اما پسرش از او حرفشنوی نداشت و یکسره به دنبال عیش و نوش بود و افرادی هم که با او دوست بودند فقط به دنبال پول و ثروتش بودند. روزی پدر به شدت بیمار میشود و او بلافاصله طبیب را خبر میکند. طبیب بعد از معاینه به او میگوید چند روز بیشتر زنده نمیمانی. اگر وصیتی داری بگو. مرد ثروتمند به یکی از نوکرانش میگوید پسرم را نزد من بیاورید.
پسرش وقتی حال و روز پدر را از طبیب جویا میشود بسیار ناراحت میشود. مرد ثروتمند به او میگوید: پسرم؛ من چند روز بیشتر از عمرم باقی نمانده است و در این لحظات آخر وصیتی دارم. از تو میخواهم هر زمان که احساس کردی به ته خط رسیدی و هیچکس در کنارت نماند، به سمت آشپزخانه برو و وقتی وارد آنجا شدی طنابی از سقف آویزان است. آن را بر گردنت بینداز و خودت را خلاص کن و بدان این دنیا دیگر به تو احتیاجی ندارد.
پسرش تمام سخنان پدرش را شنید و با چشمانی گریان به او گفت که صحبتهای شما را به ذهنم میسپارم. بعد از چند روز مرد ثروتمند از دنیا رفت و پسرش مانند قبل به خوشگذرونی و عشق و حال با دوستانش پرداخت. او روز به روز بر ولخرجیهایش میافزود تا جایی که تمام ثروتش را خرج عیش و نوشش کرد و دیگر پولی برایش باقی نماند. تمام دوستانش از او فاصله گرفتند و هنگامی از آنها کمک خواست هیچکدام دست او را نگرفتند و او را طرد کردند. پسر جوان از رفتار و برخورد دوستانش متعجب شد و به یاد پدرش افتاد که چقدر او را نصیحت میکرد، ولی او توجهی به حرفهای پدر نمیکرد.
یک روز پسر جوان که خیلی گرسنه بود، برای خودش تخممرغی درست کرد و کمی نان هم برداشت و به صحرا رفت. در بین راه رودی را دید و در کنار آن نشست. کفشهایش را از پا درآورد و داخل آب رفت تا سر و صورتش را بشوید. ناگهان کلاغی کنار رودخانه نشست و دستمالش را با خود برد. پسر بیچاره دستش به کلاغ نرسید و خسته و گرسنه به راه افتاد. در بین راه دوستانش را دید که مشغول خوشگذرانی بودند. به آنها که رسید، سلام کرد و برایشان تعریف کرد که کلاغ دستمالش را برده است. آنها هم او را مسخره کردند و به او گفتند اگر غذا میخواهی به تو میدهیم. دلیلی ندارد به ما دروغ بگویی!!
پسر جوان از حرفهای دوستانش بسیار ناراحت شد و بلافاصله به خانه برگشت و یاد نصیحت پدرش افتاد، پس طبق گفتهی پدرش عمل کرد و وقتی که طناب را به گردنش انداخت، سقف مطبخ به لرزه درآمد و کیسهای از آنجا به زمین افتاد. داخل کیسه را نگاه کرد و طلا و جواهرات بسیاری در آن بود. در همان لحظه خدا را شکر کرد و زیر لب گفت پدر خدا تو را رحمت کند که به فکر من بودی و میدانستی روزی آنقدر فقیر میشوم که حتی پولی برای خریدن نان هم نخواهم داشت.
پسر جوان فردای آن روز، مهمانی ترتیب داده و همهی دوستانش و همچنین تعدادی از مردان قوی و نیرومند را هم به مجلسش دعوت کرد. دوستانش که متوجه میشوند پسر جوان دوباره صاحب مال و ثروت شده است، دعوت او را پذیرفتند و هنگامی که وارد خانهی او شدند با زبان چرب و نرم از او معذرت خواهی کردند. مدتی از مهمانی گذشت و پسر جوان رو به دوستانش کرد و گفت خاطرهی جالبی دارم و دوست دارم برای شما تعریف کنم. امروز هنگامی که برای خرید به بازار رفته بودم در بین راه کلاغی را دیدم که با پاهای خود گوسفندی را گرفت و پرواز کرد. دوستانش بلافاصله حرف او را تایید کردند و گفتند که حرف شما کاملا درست است.
در همان لحظه پسر جوان گفت، یادتان میآید آن روز برایتان تعریف کردم که کلاغی دستمال مرا از کنار رودخانه برداشت و رفت، شما به من تهمت دروغ زدید و مرا به سخره گرفتید؟ اکنون چرا حرفهای مرا تایید میکنید؟ سپس به آن مردان قوی هیکل فرمان داد تا دوستانش را به شدت کتک بزنند و از خانه بیرونشان کنند. پسر جوان متوجه تمام اشتباهاتش شد و فهمید که دوستانش، بهخاطر پول با او دوستی میکردند.
از آن دوران تا به امروزه اگر بخواهند به کسی بگویند که با دوستان ناباب رفت و آمد نکن، این ضربالمثل را برایش بکار میبرند: قربون بند کیفتم، تا پول داری رفیقتم.
نگاره: LoopAll (stock.adobe.com)
گردآوری: فرتورچین