«جان» و همسرش «جنی» در محلهای فقیرنشین زندگی میکردند. جان در ادارهی راهآهن تعمیرکار بود و کار سخت و خسته کنندهای داشت. جنی هم در یک گلفروشی کارهای متفرقه انجام میداد تا کمک خرجی برای امرار معاش زندگیشان بهدست آورد. زندگی آنها فقیرانه و عاشقانه در گذر بود.
روزی جان و جنی با یکدیگر مشغول شام خوردن بودند که ناگهان صدای در به گوش رسید. جنی در را باز کرد. در آن هوای سرد زمستانی، پیرمردی که سبد سبزی و میوه بهدست داشت پشت در بود. پیرمرد با دیدن جنی سلام کرد و گفت: «خانم، امروز من همسایهی شما شدهام. شما به سبزی و میوهی تازه نیاز ندارید؟» چشم پیرمرد به دامن کهنهی جنی افتاد و احساس یاس در چهرهاش ظاهر شد، اما جنی با لبخند گفت: «بله، میخواهم. این سبزیها خیلی تازه هستند.» سپس مقداری سبزی از او خرید. پیرمرد از لطف جنی تشکر کرد و رفت. جنی در را بست و با صدای آهسته به شوهرش گفت: «در گذشته، پدرم به همین شیوه امرار معاش میکرد.»
شامگاه هر روز، هنگامی که صدای در زدن پیرمرد به گوش میرسید، جنی با کاسهای سوپ داغ از آشپزخانه بیرون میآمد و از آن سبزیفروش پیر استقبال میکرد. نزدیکیهای کریسمس، جنی به جان گفت: «پیرمرد همسایه، هر روز با لباس نازک کار میکند. سنش زیاد است و تحمل این روزهای سرد و برفی برای او واقعا سخت است. اجازه دارم از پول مخارج خودمان، مقداری بردارم و برای او پالتویی بدوزم؟» جان با پیشنهاد همسرش موافقت کرد.
یک روز قبل از فرا رسیدن کریسمس، جنی دوختن پالتو را تمام کرد. او از گلفروشیای که در آن کار میکرد، شاخهای گل سرخ به خانه آورد و همراه پالتو در ساکی قرار داد. موقعی که پیرمرد برای خرید بیرون رفته بود، جنی کیف را مقابل در خانهی پیرمرد گذاشت.
دو ساعت بعد، در چوبی خانهیشان با صدایی آشنا به صدا در آمد. جنی ضمن گفتن «کریسمس مبارک» در را باز کرد؛ اما پیرمرد امروز سبد سبزی در دست نداشت. پیرمرد با خوشحالی گفت: «جنی عزیز، کریسمس مبارک! همیشه شما به من لطف داشتید و کمک کردهاید. امروز من فرصتی پیدا کردم تا هدیهای به شما بدهم.» سپس از پشت سرش یک ساک دستی بیرون آورد و گفت: «نمی دانم کدام آدم خیرخواهی این پالتو را مقابل خانهی من گذاشته است. واقعا لباس زمستانی خوبی است، اما من به هوای سرد عادت کردهام. جان همیشه شبها کار میکند و این لباس برای او خیلی خوب است.» و با خجالت و مهربانی، گل سرخ را به جنی داد و گفت: «این گل سرخ هم درون این ساک بود. مقداری آب روی آن پاشیدم. این گل مانند تو دختر خوبم، زیبا و تازه است.»
مهربانی و محبت را نمیتوان از خود جدا کرد. به محض اینکه در حق کسی محبت کنی، محبت به سوی شما باز میگردد. (رالف اسکات)
برگرفته از کتاب من، منم، نوشتهی امیررضا آرمیون.
نگاره: Drawlab19 (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین