داستان کوتاه نشان شجاعت

داستان کوتاه نشان شجاعت

شخصی به بیماری لاعلاجی مبتلا شده بود. خودش می‌دانست که به آخر خط رسیده است؛ بنابراین داوطلبانه عازم جبهه شد. تمام آرزویش این بود که شجاعانه در جنگ کشته شود. او با تمام هوشیاری و جسورانه می‌جنگید و همواره با حضور در عملیات‌ها و خط مقدم جبهه، سینه‌اش را سپر می‌کرد. سرانجام جنگ تمام شد؛ اما آن سرباز شجاع هنوز زنده بود.
فرمانده که تحت تاثیر شجاعت او قرار گرفته بود. تصمیم گرفت از سرباز دلیر خود قدردانی کند و به او مدال شجاعت بدهد. وقتی فرمانده مطلع شد که این سرباز شجاع به بیماری مهلکی مبتلا است، تصمیم گرفت جان او را نجات دهد؛ بنابراین بهترین پزشکان را از سرتاسر کشور فرا خواند. بعد از تلاش‌های بسیار، در نهایت پزشکان توانستند سلامتی آن سرباز را به وی بازگردانند.
اما از آن روز به بعد، هیچ کس او را در نبردهای بعدی در خط مقدم ندید و دیگر تمایلی به خطر کردن از خود نشان نمی‌داد. – چرا؟! در حقیقت هنگامی که سرباز تصور می‌کرد به علت ابتلا به بیماری در آستانه‌ی مرگ قرار گرفته است و چیزی برای از دست دادن ندارد، در نتیجه، کوچک‌ترین ترسی به خود راه نمی‌داد؛ اما به محض این‌که سلامتی‌اش را دوباره بازیافت، زندگی در نظرش گران‌بها آمد. دید که نمی‌خواهد به هیچ قیمتی جانش را از دست بدهد؛ بنابراین دیگر اشتیاقی برای خطر کردن نشان نمی‌داد.

 

نکته: در حقیقت صحنه‌ی زندگی، همان صحنه‌ی جنگ است... باید شجاعانه و جسورانه در آن حضور پیدا کنید تا ماندگار شوید. به خاطر داشته باشید که نشان شجاعت فقط بر سینه‌ی سربازان شجاع آویخته می‌شود.

 

برگرفته از کتاب من، منم؟! نوشته‌ی امیررضا آرمیون.
نگاره: Pngegg.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده