داستان کوتاه عاشقانه یا عاقلانه

داستان کوتاه عاشقانه یا عاقلانه

از مردی پرسیدند: بچه‌ات را بیشتر دوست داری یا همسرت را؟
پاسخ جالبی داد. گفت: بچه‌ام رو عاشقانه دوست دارم، ولی زنم رو عاقلانه!
گفتند: یعنی چی؟ 
گفت: من عاشق بچه‌ام هستم، همه‌ی کارهاش رو دوست دارم، همه‌ی افکارش رو و همه‌ی حرکاتش رو، همه چیزش برام زیباست، حتی اگر برای دیگران بد باشه... ولی همسرم را عاقلانه دوست دارم!
دختر زیبای رویاهای من وقتی با من ازدواج کرد، زیباترین موها رو داشت؛ بنابرین الان که بین موهای زیبایش موهای سفید می‌بینم، من اون موهای سفید رو می‌پرستم. وقتی با من ازدواج کرد، صورتش بسیار زیبا بود. حالا که چروک‌های صورتش را می‌بینم، من اون خط‌های صورتش رو سجده می‌کنم. وقتی از دست من عصبانی می‌شه و سکوت می‌کنه، من اون سکوت رو دوست دارم. وقتی به‌خاطر من چندین سال با ناملایمات ساخته، من اون ساختنش را دیوانه‌وار دوست دارم؛ پس من نسبت به همسرم عاقلانه عاشق هستم.

 

نکته: زن هر چقدر هم که بزرگ شود، همسر شود، مادر شود، مادربزرگ شود، درونش هنوز هم دختری کوچک چشم انتظار است، انتظار می‌کشد برای لوس شدن، محبت دیدن، دستی می‌خواهد برای نوازش، و چشمی برای ستایش، مهم نیست چند ساله شدی، زن که باشی، دنیای درونت همیشه صورتی است.

 

نگاره: Wallpapic.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۱۰ مشارکت کننده