در یکی از آبادیهای بروجرد اربابی بوده خیلی ظالم و سختگیر. یک روز حکم میکند رعیتها جفتی دو من کره برای سر سلامتی او بیاورند. رعیتها هم چیزی نداشتند. هر چه فکر میکنند چه کنند، عقلشان به جایی نمیرسد. آخرش میروند و دست به دامن کدخدا میشوند و از او میخواهند که پیش ارباب برود و بخواهد که آنها را ببخشد و از دادن کره معافشان کند. کدخدا هم بادی به غبغب میاندازد و قول میدهد که کارشان را درست کند و پیش ارباب برود.
کدخدا پیش ارباب میرود و میگوید: «ارباب! رعیتها امسال کار زیادی ندارند، قوهشان نمیرسد جفتی دو من کره بدهند یک لطفی بهشان بکن». مالک از خدا بیخبر هم که رعیتهاش را خوب میشناخته و میدانسته که چقدر صاف و صادقند میگوید: «والله کدخدا هرچه فکر میکنم، تو را ناراضی بفرستم دلم راضی نمیشه، برو به رعیتها بگو کره را بهشان بخشیدم، جفتی دومن روغن بیارن!»
کدخدا هم به خیال اینکه برای رعیتها کاری کرده خوشحال و خندان میآید و رعیتها را جمع میکند و میگوید: «مردم! هی بگید کدخدا آدم خوبی نیست، رفتم پیش ارباب آنقدر التماس کردم تا راضی شد به جای دو من کره، دو من روغن بدین! حالا برید و به جان من دعا کنین!»
هرگاه کسی از دیگری یاری بخواهد و بهجای یاری زیان ببیند، این مثل گفته میشود.
نگاره: Dariaustiugova (stock.adobe.com)
گردآوری: فرتورچین