در عصر جاهلیت که مردم بتپرست بودند، هر کدام بتی میساختند و آن را عبادت میکردند. برخی از این بتها از جنس سنگ و گل بود و برخی از چیزهای دیگر، اما در این میان مردی بود که نخلستان بزرگی داشت و بتی از بهترین خرماهای خود ساخته بود و خود و خانوادهاش آن را عبادت میکردند.
چند سالی این خانواده بتی که از خرما ساخته بودند را پرستیدند و به آن تعظیم کردند تا زمانی که خشکسالی شد و دیگر غذایی برای خوردن پیدا نمیشد. در این سال نخلستانها کمکم خشک شدند و زندگی مردم بسیار سخت شد. اما مرد بتپرست حاضر نبود به بت خود دست بزند و آن را بین خود و خانوادهاش تقسیم کند تا از گرسنگی نجات یابد، او همچنان مانند قبل بت خود را میپرستید و به آن احترام میگذاشت.
در یکی از روزها پسر کوچک این خانواده از شدت گرسنگی و با اینکه میدانست بت چه اندازه برای خانواده مهم است، خرمایی را از پای بت برداشت و خورد. پسر کوچک چند روز دیگر نیز این کار را تکرار کرد، تا اینکه یک روز مرد متوجه شد از پای بت روز به روز خرماها کمتر میشود. او تصمیم گرفت مراقب بت باشد تا دزد خرماها را پیدا کرده و او را مجازات کند.
مرد بت پرست یک شب تا صبح کنار بت بیدار ماند و به عبادت پرداخت هنگام صبح ساعتی استراحت کرد و تا بیدار شد دید خرمایی از بت کم شده. فردای آن شب با دقت بیشتری از بت مراقبت کرد، ولی تا صبح خبری نشد، تا اینکه صبح باز هم خوابش برد و بیدار شد و دید دوباره خرمایی از بت کم شده، بنابراین تصمیم گرفت فردا شب را بیدار بماند و صبح خودش را به خواب بزند تا ببیند صبحها چه کسی میآید و خرما را برمیدارد.
شب سوم را هم بیدار ماند و صبح خودش را به خواب زد و در همین زمان دید پسر کوچک خودش آمد، خرمایی از پای بت برداشت و آرام آرام قصد فرار کردن داشت که مرد از خواب بیدار شد و از پشت او را گرفت. مرد گفت: چه کار میکنی؟
پسربچه گفت: پدر این خرماها واقعا خوشمزه هستند، چیز دیگری هم برای خوردن نداریم. یک دانه از این خرما بخورید خودتان میفهمید چه میگویم و بعد خرما را در دهان پدرش گذاشت.
مرد بتپرست که دید فرزندش از شدت گرسنگی خرماها را برمیداشته، از طرفی خودش هم مدتها بود یک چنین خوراکی خوشمزه و شیرینی نخورده بود، رو به پسرش کرد و لبخندی زد و گفت: ولی تو نباید از خرمای بت میخوردی.
پسر گفت: پدر شما هم از خرمای بت خوردید.
پدر گفت: بله من هم خوردم. ولی ما نباید خدای خودمان را بخوریم.
پسرک گفت: پدر شما هم خدا را میخواهید هم خرما را، تازه ما میتوانیم این خرماها را بخوریم تا از گرسنگی نمیریم و هر وقت این خشکسالی تمام شد و دوباره نخلستانها پر از خرما شد یک خدای تازه بسازیم.
مرد ناگهان از جا بلند شد و گفت: بهترین کار این است که این بت خرمایی را در این شرایط بخوریم و از گرسنگی نجات یابیم.
این ضرب المثل دربارهی کسانی کاربرد دارد که از روی آزمندی بخواهند همه چیز را در کنار هم و تنها برای خودشان داشته باشند. این دسته از آدمها بسیار خودخواه بوده و نمیخواهند از کمترین خواسته چشمپوشی کنند و همیشه و با هر روشی بهدنبال سودجویی خود هستند.
نگاره: Freepik (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین